گنجور

 
اسیر شهرستانی

گشته تا صیاد ما مژگان شوخ

کرده صید مدعا مژگان شوخ

بر نمی آید فلک با تیغ ناز

دارد اقبال رسا مژگان شوخ

دل عبادت می کند چشم مرا

دیده ام نام خدا مژگان شوخ

از نگاه آشنا برگشته های

تا به سر دارد چها مژگان شوخ

می چکد بر شش جهت خون دلم

دیده باشد تا کجا مژگان شوخ

داردم سرگشته بیداد اسیر

آه از آن سر در هوا مژگان شوخ