گنجور

 
اسیر شهرستانی

نشینم گوشه ای با خاطر ناشاد هر ساعت

کنم دزدیده از دست دل خود داد هر ساعت

نگاهم را که محو جلوه های آتشین دارد

که از خویش گدازد شعله فریاد هر ساعت

من آن صیدم که در صحرای وحشت می دود دایم

تپد در سینه از قیدم دل صیاد هر ساعت

به جانان راز خود را یک به یک خاطر نشان کردم

ز رنگ آمیزی آیینه بیداد هر ساعت

دلم آشفته سروی که از جوش دلارایی

به پایش می نهد سر سایه شمشاد هر ساعت

فزون باد التفات شاه بر ما آنقدر یارب

که گویندش اسیران صد مبارکباد هر ساعت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode