گنجور

 
اسیر شهرستانی

آیا دیگر چه مدعا داشت

بیگانه نگاه آشنا داشت

خجلت نکشید مشت خاکم

سامان ضیافت صبا داشت

برداشت ز خاک اعتبارم

تیر تو مگر پر هما داشت

نگشود لب شکایت ما

گنجوری حاتم حیا داشت

حرصم به نمک چشی فرستاد

جایی که قناعت امتلا داشت

بی عشق تو صاف زندگانی

خاصیت آب ناشتا داشت

هرگز نشکست کشتی ما

لنگر از صبر ناخدا داشت

خوش گرد سرکسی نگشتیم

حقا که هزار مرحبا داشت

شد نکهت گل کف غبارم

شوق تو به من چه کارها داشت

پیراهن صبر اسیر زد چاک

دیوانگی انتظار ما داشت