گنجور

 
اسیر شهرستانی

گریه بیقرار پیدا نیست

نمک روزگار پیدا نیست

دیدم آیینه خانه دو جهان

هیچکس غیر یار پیدا نیست

بسکه در دل گداختیم نفس

خاک ما را غبار پیدا نیست

بینش ناقص که می گوید

که نهان آشکار پیدا نیست

دود آه که گشت عالمگیر

شعله شبهای تار پیدا نیست

حیرتم صد چمن شکفت و هنوز

اثر از نوبهار پیدا نیست

چه بهشتی است عالم مشرب

خواری از اعتبار پیدا نیست

اعتدال هوای دل ما را

همه گل کرده خار پیدا نیست

چه بگویم ز راز عشق و جنون

رنگ و بوی بهار پیدا نیست

بر سر راه انتظار اسیر

روزم از روزگار پیدا نیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode