گنجور

 
اسیر شهرستانی

ز حرف دوست اگر کار من نرفت از دست

ز دست رفتم و دست سخن نرفت از دست

گل بهار وفا ساخت زخم تیشه خویش

به حیرتم که چرا کوهکن نرفت از دست

ثبات کامل دیر وفای کو این است

غبار شد صنم و برهمن نرفت از دست

شراب عشق بتان را کباب می بایست

کسی زبیم جگر سوختن نرفت از دست

حسنا نبسته مگر گل تعجبی دارم

که دید دشمن و رنگ چمن نرفت از دست

خیال گرد رهت گرد در چمن شده است

اسیر از سمن و یاسمن نرفت از دست