گنجور

 
اسیر شهرستانی

هستی و نیستی آیینه دیدار دل است

دو جهان یک شرر از گرمی بازار دل است

بیشتر از همه اسباب تجمل دارم

مایه حشمت من حسرت بسیار دل است

بستر راحت من گشته خیال نگهی

خواب آسایشم از دیده بیدار دل است

هر چه می گویی از آن کاسه سیه می آید

دستبردی که نباید ز فلک کار دل است

عندلیبی است خموشی که نفس پرداز است

یاد پیکان تو با غنچه گلزار دل است

هر چه از خاطر ما رفته سبق دانی ماست

صفحه ساده ما نسخه اسرار دل است

آب حیوان که به خضر اینهمه منت دارد

درد ته جرعه ای از ساغر سرشار دل است

روشن از دولت بیدار ابد چشمت اسیر

دل خریدار تو و دیده خریدار دل است