گنجور

 
اسیر شهرستانی

نکنی صید یقینی به گمانی که تو راست

همت ما نکشد سست کمانی که تو راست

نیستی دشمن و اندیشه دشمن داری

گرگ را صید تو کرده است شبانی که تو راست

خاک و افلاک ز یک سلسله برخاسته‌اند

پود خورشید بود تار کمانی که تو راست

خصمی خسته‌دلان شیشه به خارا زدن است

تیر را نرم کند سخت نشانی که تو راست

خورد خون من و بی‌دردنوازی آموخت

چون نتازد نگه قاعده‌دانی که تو راست

گلت از خون من ساده‌ضمیر است بهار

می‌نماید ز جبین راز نهانی که تو راست

سفر طول امل خضر سبک پی چه کند

بلد راه تو بس خواب گرانی که تو راست

حیرت آیین شده زین خوش غزل صایب اسیر

بلبل باغ گل از ناله فشانی که تو راست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode