گنجور

 
اسیر شهرستانی

از بزم رفتنی که گلستان الفت است

دشنام دادنی که غزلخوان الفت است

کم حرف بودنش نمک خوان الفت است

داغ کناره اش گل دامان الفت است

چاک دلم نشان گریبان الفت است

گردم به باد رفته دامان الفت است

تا لب گشوده ای سخنت سبزگشته است

حرف تو طوطی شکرستان الفت است

گرم اختلاطیی که به دل نیشتر زند

خون فسرده کله جوشان الفت است؟

وحشی غزال من که تغافل کمند اوست

با این رمیدگی نگهش جان الفت است

جمعیتی که گرمی بازار حشر از اوست

تعبیر خوابهای پریشان الفت است

سرمشق آشنایی جاوید می دهد

بیگانه خوی من که نگهبان الفت است

گیرد نسیم سرخط بیگانگی زمن

گردم به باد رفته دامان الفت است

از ساغر محبت دلهای بی نفاق

در بزم سینه سیر چراغان الفت است

هرگز نمی رود ز دلش یاد کین من

دیرینه دشمنی ز عزیزان الفت است

بیکار نیست وحشت از خود رمیدگی

سوداگر قلمرو سامان الفت است

گردم در آشیانه عنقا غریب نیست

بیگانه خوی من قسمش جان الفت است

وحشت زمن جناغ محبت نمی برد

چاک دلم نشان گریبان الفت است

از دیدنش کنم ز دل خویش یاد اسیر

آیینه از غریب نوازان الفت است