گنجور

 
اسیر شهرستانی

دل را بسوز و درد نهان را دوا طلب

چون شعله از گداختگی توتیا طلب

وحشت طراز نرگس مستش بهانه جوست

بیگانه شو از او نگه آشنا طلب

آسودگی نتیجه دهد خاکساریت

صندل برای درد سر از خاک ما طلب

اندوه روزگار به وارستگی گذار

درمان درد خویش ز دارالشفا طلب

ترک جهان نشان دو عالم گرفته است

بی مدعا چو گشت دلت مدعا طلب

با حرص گر دلت نتواند جدل کند

دست نیاز خواه و زبان دعا طلب

آسودگی چکیده صاف شکستگی است

این شهد ناب را ز نی بوریا طلب

پر دیده ایم نقص ندارد توکلت

زنهار اسیر مطلب خود از خدا طلب

 
 
 
صائب تبریزی

بردار دل ز عالم خاکی، صفا طلب

از تنگنای جسم برون آ، هوا طلب

در جستجوی خانه در بسته است فیض

از فکر یار غنچه شو آنگه صبا طلب

روشن نمی شود دل تاریک از آفتاب

[...]

صفای اصفهانی

این راه راز راهروان وفا طلب

این می ز میکشان سبوی ولا طلب

با غیر کم نشین سخن از آشنا طلب

ذوالامر را ز خود بدر آی از خدا طلب

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه