گنجور

 
اسیر شهرستانی

آنچه از ما می کشد حیرانی ما روز و شب

کی خجالت می کشد از دست سودا روز و شب

عکس او طفلانه با آیینه بازی می کند

چون گرفت آرام در چشم و دل ما روز و شب

هرزه گرد است آسمان یکدم نمی گیرد قرار

می کند اسراف عمر از کیسه ما روز و شب

امتیاز خوب و زشتی نیست در زیر فلک

غرقه را یکسان بود در قعر دریا روز و شب

نور و ظلمت پرده دار خلوت صبحند اسیر

کی دویی دارد به چشم مرد بینا روز و شب