گنجور

 
اسیر شهرستانی

جذبه شوق تو خضر ره آگاهی ما

می گدازد نفس برق ز همراهی ما

خضر در قافله گمشدگان بسیار است

دست آگاهی ما دامن گمراهی ما

ساغر زهر به کام (و) لب خندان داریم

خصم در آتش رشک است ز کین خواهی ما

تهمت بینش و محرومی دیدار بلاست

خنده گل می کند از گلشن آگاهی ما

خجل از روح نظیری و ظهوری است اسیر

چه نماید بر آتش نفسان داهی ما