گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

گر بیابی عارفی صاحبدلی

خدمت او کن که گردی مقبلی

خدمت صاحبدلان می کن به جان

تا بیابی منصب اهل دلان

خدمت این طایفه مردانه کن

جان فدای خدمت جانانه کن

سر بنه بر پای مردان خدا

تا چو ما سرور شوی در دو سرا

ترک این دنیی کن و عقبی بمان

تا فدای تو شود هم این و آن

غیر محبوب از دل خود دور کن

بگذر از ظلمت هوای نور کن

بعد از آن بگذر ز نور ای نور چشم

تا ببینی نور او منظور چشم

چیست عالم نزد یاران سایه اش

سایه را مان و ببین همسایه اش

در نظر آئینهٔ گیتی نما

می نماید نور چشم ما به ما

او یکی و اعتبارش صد هزار

ز اعتبارات آن یکی شد صد هزار

در صد آئینه یکی پیدا شده

آن یکی با هر یکی پیدا شده

او یکی و اعتباراتش بسی

نیک دریاب و مگو با هر کسی