گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

دیده عمری به سر روان گردید

به هوا گرد این جهان گردید

به خیالی که روی او بیند

گرد بر گرد این و آن گردید

او نظر کرد دیده روشن شد

نور او هم به او عیان گردید

ذره ای بود و آفتابی شد

این چنین بود آن چنان گردید

خوش نشانی ز بی نشانی یافت

نام گم کرد و بی نشان گردید

هر که آمد به سوی میخانه

واقف از ذوق عاشقان گردید

نعمت الله فتاد در دریا

قطره اش بحر بیکران گردید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode