گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

عاشق آن است که معشوق به جان می جوید

می رود بی سروپا گرد جهان می جوید

همچو مجنون همه جا لیلی خود می طلبد

همه لیلی طلبد وز همگان می جوید

می کند دلبر سرمست مرا دلجوئی

بی تکلف دل من نیز چنان می جوید

عارف از اول و آخر چو خبر می جوید

ظاهر و باطن و پیدا و نهان می جوید

هر کسی آنچه طلب می کند ار داند باز

دامن خویش به دست آرد و آن می جوید

رسته از نام و نشان ، نام و نشان جوید نه

رسته از نام و نشان ، نام و نشان می جوید

نعمت الله ز خدا از سر اخلاص مدام

صحبت ساقی سرمست مغان می جوید