گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

هر که او را خبر از اهل دلانش باشد

یاری اهل دلان در دل و جانش باشد

دردمندی که به جان دُردی دردش نوشد

راحت جان طلبی در دو جهانش باشد

آتش عشق دلم سوخت چنان داغی را

در قیامت چو بجویند نشانش باشد

دیدهٔ اهل نظر نور از او می یابد

این چنین نور چنان عین عیانش باشد

عاقل ار عشق ندارد بر ما آنش نیست

رند مستی طلب ای دوست که آنش باشد

هر گدائی که بود بر در سلطان دائم

همچو ما بر دو جهان حکم روانش باشد

نعمت الله بسی بندگی سید کرد

لاجرم منصب عالی چنانش باشد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode