گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

بی حضور عشق جانان راحت جان هیچ نیست

بی هوای دُرد دردش صاف درمان هیچ نیست

در خرابات مغان جام شرابی نوش کن

تا بدانی با وجودش کآب حیوان هیچ نیست

پیش از این در خلوت جان غیر جانان بارداشت

این زمان در خلوت جان غیر جانان هیچ نیست

دیدهٔ جانم به نور طلعت او روشنست

غیر نور روی او را دیدهٔ جان هیچ نیست

زلف و رویش را نگر از کفر و ایمان دم مزن

با وجود زلف و رویش کفر و ایمان هیچ نیست

ماسوی الله جز خیالی نیست ای یار عزیز

بگذر از نقش خیال غیر او کان هیچ نیست

همدم جام می و با نعمة اللهم حریف

زاهدی وقتی چنین در بزم رندان هیچ نیست