گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

وقت سرمستی است مخموری بمان

نیک نزدیکی مرو دوری بمان

آشنائی ترک بیگانه بگو

در وصالی هجر و مهجوری بمان

غرهٔ علم و عمل چندین مباش

بگذر از هستی و مغروری بمان

صحبت رندان غنیمت می شمر

قصهٔ رضوان مگو حوری بمان

نور چشم عالمی پیدا شده

روشنش می بین و مستوری بمان

غیرت ار داری ز غیرش در گذر

غیر او ناریست یا نوری بمان

از انا بگذر به حق می گو که حق

نعمت الله باش منصوری بمان

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode