گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

باز رستیم از وجود و از عدم

گر نباشد این و آن ما را چه غم

جام می داریم و می نوشیم می

کی بود ما را هوای جام جم

مجلس عشقست و ما مست شراب

جان جانان شاد بنشسته به هم

همدم ما ساقی پر می مدام

خوش بود با همدم خود دم به دم

لطف او ما را نوازش می کند

باشد او در جمله عالم محتشم

هر چه موجود است در دار وجود

جمله موجودند از نور قدم

نعمت الله نقد گنج عشق اوست

هر که نقد او بود او را چه کم

 
 
 
رودکی

چون که زن را دید فغ، کرد اشتلم

همچو آهن گشت و نداد ایچ خم

جمال‌الدین عبدالرزاق

هر که در اصلش بزرگی بوده است

آن ازو هرگز نگردد هیچ کم

پیل کو جز خدمت شاهی نکرد

چون ز آسیب فنا گردد عدم

زاستخوان او اگر پیلی کنی

[...]

حمیدالدین بلخی

لا فضل فی بلد فینا علی بلد

الا لمکة بیت الله والحرم

فانها فضلت من بین سائرها

بحرمة الدین والاسلام و القدم

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه