یری محنتی ثم یخفض البصرا
فدته نفسی تراه قد سفرا
داند کز وی به من همی چه رسد
دیگر باره ز عشق بی خبرا
اما یری و جنتی من عصره
و سایلا کالجمان مبتدرا
چو سد یأجوج بایدی دل من
که باشدی غمزگانْش را سپرا
فضلّ حلمی و خانتی جلدی
و من یطیق القضاء و القدرا
و گر بدانستمی که دل بشود
نکردمی بر ره بلا گذرا
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.