شهید بلخی » قصاید، غزلیات و قطعات » شمارهٔ ۱

یری محنتی ثم یخفض البصرا

فدته نفسی تراه قد سفرا

داند کز وی به من همی چه رسد

دیگر باره ز عشق بی خبرا

اما یری و جنتی من عصره

و سایلا کالجمان مبتدرا

چو سد یأجوج بایدی دل من

که باشدی غمزگانْش را سپرا

فضلّ حلمی و خانتی جلدی

و من یطیق القضاء و القدرا

و گر بدانستمی که دل بشود

نکردمی بر ره بلا گذرا