ندارد باورت اکمه ز الوان
وگر صد سال گویی نقل و برهان
سپید و زرد و سرخ و سبز و کاهی
به نزد وی نباشد جز سیاهی
نگر تا کورِ مادرزادِ بدحال
کجا بینا شود از کُحلِ کَحّال
خرد از دیدنِ احوالِ عُقبا
بود چون کورِ مادرزادِ دنیا
ورای عقل، طوُری دارد انسان
که بشناسد بدان اسرارِ پنهان
بسانِ آتش اندر سنگ و آهن
نهاده است ایزد اندر جان و در تن
چو بر هم اوفتاد این سنگ و آهن
ز نورش هر دو عالم گشت روشن
از آن مجموع پیدا گردد این راز
چو دانستی برو خود را برانداز
تویی تو نسخهٔ نقشِ الهی
بجو از خویش هر چیزی که خواهی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۴ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.