گنجور

 
شیخ محمود شبستری

مشو محبوس ارکان و طبایع

برون آی و نظر کن در صنایع

تفکّر کن تو در خلق سماوات

که تا ممدوح حقّ گردی در آیات

ببین یک ره که تا خود عرشِ اعظم

چگونه شد محیطِ هر دو عالم

چرا کردند نامش عرش رحمان؟

چه نسبت دارد او با قلب انسان؟

چرا در جنبشند این هر دو مادام

که یک لحظه نمی‌گیرند آرام

مگر دل مرکز عرش بسیط است

که این چون نقطه وان دورِ محیط است

برآید در شبانروزی کم و بیش

سراپای تو عرش ای مرد درویش

از او در جنبش اجسامِ مدوّر

چرا گشتند؟ یک ره نیک بنگر

ز مشرق تا به مغرب‌همچو دولاب

همی گردند دائم بی‌خور و خواب

به هر روز و شبی این چرخ اعظم

کند دور تمامی گردِ عالم

وز او افلاکِ دیگر هم بدین سان

به چرخ اندر همی باشند گردان

ولی برعکس دور چرخ اطلس

همی‌گردند این هشتِ مُقَّوَس

معدّل کرسی ذات البروج است

که آن را نه تفاوت نه فروج است

حمل با ثور و با جوزا و خرچنگ

بر او بر همچو شیر و خوشه آونگ

دگر میزان عقرب پس کمان است

ز جدی و دلو و حوت آنجا نشان است

ثوابت یک هزار و بیست و چارند

که بر کرسی مقام خویش دارند

به هفتم چرخ، کیوان پاسبان است

ششم برجیس را جا و مکان است

بود پنجم فلک مرّیخ را جای

به چارم آفتابِ عالم آرای

سیم زهره، دوم جای عطارِد

قمر بر چرخ دنیا گشت وارد

زحل را جدی و دلو و مشتری باز

به قوس و حوت کرد انجام و آغاز

حمل با عقرب آمد جای بهرام

اسد خورشید را شد جای آرام

چو زهره ثور و میزان ساخت گوشه

عطارد رفت در جوزا و خوشه

قمر خرچنگ را همجنس خود دید

ذنب چون راس شد یک عقده بگزید

قمر را بیست و هشت آمد منازل

شود با آفتاب آنگه مقابل

پس از وی همچو عُرْجونِ قدیم است

ز تقدیر عزیزی کو علیم است

اگر در فکر گردی مرد کامل

هر آیینه که گویی نیست باطل

کلام حقّ همی ناطق بدین است

که باطل دیدن از ضعف یقین است

وجود پشّه دارد حکمت ای خام

نباشد در وجود تیر و بهرام؟

ولی چون بنگری در اصل این کار

فلک را بینی اندر حکم جبّار

منجّم چون ز ایمان بی‌نصیب است

اثر گوید که از شکلِ غریب است

نمی‌بیند مگر کاین چرخ اخضر

به حکم و امر حق گشته مسخر