درین جهان که بسی تن پرست را جان مرد
کسیست زنده که از درد عشق جانان مرد
بنزد زنده دلان در دو کون هشیار اوست
که از شراب غم عشق دوست سکران مرد
اگر چه عشق کشنده است، جان و دل می دار
بعشق زنده، که بی عشق نیک نتوان مرد
بشمع عشق ازل زندگی نبود آن را
که وقت صبح اجل شد چراغ ایمان مرد
بتیغ عشق چو کشته نشد یقین می دان
که نفس کافرت ای خواجه نامسلمان مرد
اگرچه شیطان تا حشر زنده خواهد بود
چو نفس سرکش تو کشته گشت شیطان مرد
چو دل بمرد تن از قید خدمت آزادست
برست دیو ز پیکار چون سلیمان مرد
چو نفس مرد دلت را جهان جان ملکست
باردشیر رسد مملکت چو ساسان مرد
طمع ز خلق ببر وز خدا طلب روزی
که سایل درش آسان بزیست و آسان مرد
گدا که خوار بود بهر لقمه بر در خلق
همین که نزد توانگر عزیز شد نان مرد
بعشق زنده همی دار جان که طبع فضول
برای نفس ولایت گرفت چون جان مرد
معاویه ز برای یزید همچون سگ
گرفت تخت خلافت چو شیر یزدان مرد
هزار همچو تو مردند پیش تو و از آن
فراغتست ترا کین برفت یا آن مرد
ز خوف آب نخوردندی ار بهایم را
خبر شدی که یکی در میان ایشان مرد
بماند عمری بیچاره سیف فرغانی
نکرد طاعت لیک از گنه پشیمان مرد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.