گنجور

 
سیف فرغانی

گرت از سیم زبانست و سخن زر گویی

از زر و سیم به آنست که کمتر گویی

شعر در دولت این سیم پرستان گدا

کمتر از خاک بود گر ز پی زر گویی

شعر با همت عارف که چو چرخ است بلند

پست باشد اگر {از} عرش فروتر گویی

گر ترا در چمن روح گل عشق شکفت

قول با بلبل خوش نغمه برابر گویی

جهد کن تا ز سحاب غم جانان چو صدف

قطره‌ای در دهنت افتد و گوهر گویی

در غزل دلبر یوسف رخ عیسی دم را

سزد ار همچو ملک روح مصور گویی

دل خود سرد کن از غیر و ز شور عشقش

نفسی گرم بزن تا سخنی تر گویی

از پی جلوهٔ طاووس جمالش خود را

طوق زرین کنی ار سجع کبوتر گویی

بلبل ناطقه را شور چو در طبع افتد

از پی گل رخ خود شعر چو شکر گویی

ملک از چرخ فرود آید و در رقص آید

گر تو زین پرده چو مطرب غزلی برگویی

خلق را شعر تو از دوست مذکِر باشد

همچو واعظ سخن ار بر سر منبر گویی

در شب گور تو چون روز چراغی گردد

هر سخن کز پی آن شمع منور گویی

چون کف دوست کند دست سؤالت را پر

همچو خواهندهٔ نان هرچه براین در گویی

گرچه هر چیز که تکرار کنی خوش نبود

خوش بود گر سخن دوست مکرر گویی

سیف فرغانی دم درکش و او را مستای

مشک را مدح بناشد که معطر گویی