گنجور

 
سیف فرغانی

ای دل بنه سر و مکش از کوی یار پای

بیرون ز کوی دوست منه زینهار پای

گر دولتست در سرت امروز وامَگیر

از تیغ دوست گردن و از بند یار پای

تا آن زمان که دست دهد شادیی ترا

با غصه سر درآور و با غم بدار پای

بنشین، زآستانهٔ او برمگیر سر

برخیز، لیکن از در او برمدار پای

سر با لجام عشق درآور که در مسیر

بی ضبط می نهد شتر بی مهار پای

گر عشق حکم کرد بآتش درآر دست

ور دوست امر کرد بنه بر شرار پای

سودای عشق در سر هرکس که خانه کرد

بیرون نهاد از دل او اختیار پای

چون تو مقیم دایرهٔ عشق او شدی

در مرکز ثبات بنه استوار پای

ور نقطهٔ سر از الف تن جدا شود

بیرون منه ز دایره پرگاروار پای

یاری گزیده ام که نهد پیش روی او

مه بر سر بساط ادب شرمسار پای

از بس که گشت گرد سر زلف او شدست

اندیشه را چو دست عروس از نگار پای

وز بحر عشق او که ندارد کرانه یی

آن برد سر که باز کشید از کنار پای

مانند سایه این مه خورشید روی را

در پی بسی دویدم و کردم فگار پای

گفتم که پای بر سر {من} نهِ، بطنز گفت

هرچند سر عزیز بود نیست خوار پای

کار تو نیست عشق، برو زو بدار دست

بنشین بگوشه یی و بدامن درآر پای

با دست برد عشق نماند بجای سر

بر تیزنای تیغ نگیرد قرار پای

ای دلبری که حسن تو چون آفتاب، دست

بر روی آسمان نهد از افتخار پای

چون بر خط تو نیست نباشد عزیز سر

چون در ره تو نیست نیاید بکار پای

در محفلی که دست تو بوسند عاشقان

نوبت چون آن بنده بود پیش دار پای

تا چون رکاب پا بنهی در دهان مرا

من دست در عنان تو گویم بیار پای

دست امید در تو زدم از برای آنک

باشد که بر سرم ننهد روزگار پای

بنگر که تا بدامن گل در زدست دست

چون بر بساط سبزه نهادست خار پای

در سایهٔ عنایت تو ذره از شرف

بر روی آفتاب نهد ابروار پای

خود را مگر بقد تو مانند کرد سرو

کاندر نگار سبزه گرفتش بهار پای

بیهوده سرکشی چه کند سرو گو بیا

پیش قد تو از گِل خجلت برآر پای

بر هر دلی که کژدم عشق تو نیش زد

از سینه ساخت در طلبت همچو مار پای

از خاک کوی تو نکند ذره یی بدست

آنکس که بر هوا ننهد چون غبار پای

سر بر فلک برد ز علو آنکه مر ترا

چون دامن تو بوسه دهد یک دو بار پای

رویم چو کاه گشت چو در دل ز هجر تو

قوت گرفت غصه چو از جو چهار پای

من آب روی یابم اگر تو بپرسشی

رنجه کنی ز بهر من سوگوار پای

زآن دم که دست یافت غم عشق بر دلم

ای جان ز عشق تو چو ز تن زیر بار پای

شادی نمی نهد قدم اندر دلم چنانک

در مِلک غیر مردم پرهیزکار پای

ای گل، بسی دریده ز رشک تو پیرهن

عشق از چو من گدا که ندارم ازار پای

تا برگ هستیم بتمامی نخورد دست

نگرفت باز چون ملخ از کشت زار پای

با آتش هوای تو چون باد تر نگشت

جویای دُر وصل ترا از بحار پای

بی گلستان روی تو در بوستان خلد

دستم ز گل برنج بود چون ز خار پای

خار از زمین چو سبزه برآید اگر نهی

بر خاک راه ای صنم گل عذار پای

ای سامری سحر سخن، گر تو می نهی

در کوی عشق او ز سر اضطرار پای

بر طور شوق او ز سر درد می نهند

هر دم هزار عاشق موسی شعار پای

از خود پیاده شو چو بَرِ او رَوی از آنک

ننهند بر بساط سلاطین سوار پای

خود را مدار خسته بهنگام کار دست

سگ را مدار بسته بوقت شکار پای

بستان دولت تو نه جاییست کز علو

در وی نهد مسافر لیل و نهار پای

مفتاح فتح خواهی در دست خود، چو سگ

بر آستانه نه سر و بیرون گذار پای

عارست مدح مردم و ننگست نامشان

یک ره بمال بر سر این ننگ و عار پای

زآن روضه غافلی که ترا دست آرزو

بسته است چون بهیمه دراین مرغزار پای

ای شمع می خوهم که ببینم شبی ترا

چون شمعدان گرفته من اندر کنار پای

از بهر آنکه نام تو گویند بر سرم

ای کاش بودمی همه تن چون منار پای

مجروح کرد بر سر کوی امید وصل

این دست مطلق تو مرا زانتظار پای

شعری چنین کمال سماعیل گفته است

کای دل چو نیست صبر ترا برقرار پای

وز بعد آن بغیر صف اندر نماز عید

کس هیچ جا ندید چنین بر قطار پای

با او چو در سخن نتوان کرد همسری

کوتاه کرد بنده بدین اعتبار پای

گفتم اگرچه نیست هنر زین قبیل شعر

کردم و گرچه نیست ادب آشکار پای

سر در ره تو باخته بودم بدست شوق

عیبم مکن اگر دهمت یاذگار پای

شعرم روان شدست و بخدمت نمی رسد

با آنکه کرده ام {رده} نقش هزار پای

کردم نثار این دُر ناسفته بر سرت

برچین بدست لطف {و} منه بر نثار پای

در شاه‌راه نظم حقایق بطبع خویش

من گام می زنم تو برو می شمار پای

در راه وصف تو که کس آن را بسر نبرد

زین بیش عقل را نکند هیچ کار پای

ای گل یقین شناس که ننهد بهیچ وقت

در گلستان وصف تو {چون} من هزار پای

گردست رد براو ننهی از سر ملال

در جمله گوشه یی برود این هزار پای

بر گوشهٔ بساط بقا ماند تا بحشر

نام ترا ازین سخن پایدار پای

چون ساق لکلکست دراز این قصیده سیف

همچون عقاب جمع کن اندر مطار پای

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode