گنجور

 
سیف فرغانی

ای که لعل لب تو آبخور جان منست

تو اگر آن منی هر دوجهان آن منست

آب دریا ننشاند پس ازین شعله او

گربآتش رسد این سوز که درجان منست

بتمنای وصال تو بسی سودا پخت

طمع خام که اندر دل بریان منست

خود (تو) یک روز نگفتی که بدو مرهم وصل

بفرستم، که دلش خسته هجران منست

دارم امید که منسوخ نگردد بفراق

آیت رحمت وصل توکه در شان منست

تا بوصلت نشوم جمع نگویم با کس

آنچه در فرقت تو حال پریشان منست

درد هجران تو بیماری مرگست مرا

روی بنمای که دیدار تو درمان منست

رخ چون لاله مپوش ازمن مسکین که منم

عندلیب تو وروی تو گلستان منست

یوسف من چو زمن دور بود چون یعقوب

ملک اگر مصر بود کلبه احزان منست

ور مرا زلف چو چوگان تو در چنگ آید

سربسر گوی زمین عرصه میدان منست

آدمی کو زغم عشق مرا منع کند

گر فرشته است درین وسوسه شیطان منست

گر دهی تاج وگر تیغ زنی بر گردن

سر سرتست که در قید گریبان منست

سیف فرغانی در عشق چنین ماه تمام

بکمال ار نرسم غایت نقصان منست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode