گنجور

 
سیف فرغانی

ز دلبران همه شهر دل پذیر تویی

مرا ز جمله گزیر است و ناگزیر تویی

ز دیگران سخنی بر زبان رود هر وقت

ولی مدام چو اندیشه در ضمیر تویی

پیاده اند نکویان ز نطع دل بیرون

کنون چو شاه درین خانه جایگیر تویی

سمن بران همه با کثرتی که ایشانراست

ترا رعیت فرمان برند امیر تویی

همه روایت منظومه حکایاتند

ترا چه شرح دهم جامع کبیر تویی

بنام حسن تو از بهر شعر چون زر خرد

زدیم سکه که سلطان این سریر تویی

بدین جمال (چو) خورشید می توانی گفت

که آفتاب منم ذره حقیر تویی

زمین بدور تو چون آسمان شد و در وی

مه تمام بدان روی مستدیر تویی

اگر سراج منیرست بر فلک بر ما

قمر بلمعه چراغی بود منیر تویی

لبت بنکته بسی آب و خمر در هم ریخت

مگر ز جوی بهشت انگبین و شیر تویی

ز بعد آن همه الفاظ مدح در حق تو

که از معانی آن یک بیک خبیر تویی

رقیب بی نمکت را سزد اگر گویم

که بهر کوفتن ای ترش روی سیر تویی

مرا هوای تو دی گفت سیف فرغانی

ز قید ما دگران مطلقند اسیر تویی

برای وقت جوانان کنون که سعدی رفت

سخن بگو که درین خانقان پیر تویی

ملک مجیر و ملک دم بدم ظهیرت باد

که زیر چرخ نخستین دوم اثیر تویی