گنجور

 
سیف فرغانی

مباد دل ز هوای تو یک زمان خالی

که بی هوای تو دل تن بود ز جان خالی

همای عشق ترا هست آشیانه دلم

مباد سایهٔ این مرغ از آشیان خالی

ز روی تو ز زمین تا بآسمان پر نور

ز مثل تو ز مکان تا بلامکان خالی

خیال روی توام در دل است پیوسته

ز مهر و ماه کجا باشد آسمان خالی

دلم ز معنی عشقت تهی نخواهد شد

اجل اگر چه کند صورتم ز جان خالی

شراب عشق ترا عیب چیست تلخی هجر

نوالهٔ تو نباشد ز استخوان خالی

رسید عشق و ز اغیار گشت صافی دل

پیمبر آمد و شد کعبه از بتان خالی

چو مرغ سیر ز ذکر تو و حکایت غیر

همیشه حوصله پر دارم و دهان خالی

صفیر مرغ دلم ذکر تست در همه حال

چو ماهی ارچه بود کامم از زبان خالی

غم تو و دل من همچو جان و تن شده اند

که می بمیرد اگر باشد این از آن خالی

مرا که دل ز هوای تو پر شده است چه غم

اگر بمیرم و از من شود جهان خالی

چو لوح عشق تو محفوظ جان من گردد

مرا قلم نبود ز آن پس از بنان خالی

بعاشقان تو دنیا خوش است و بی ایشان

چو دوزخست که هست از بهشتیان خالی

بر آستان تو مانده است سیف فرغانی

در تو نیست چو بازار از سگان خالی