گنجور

 
سیف فرغانی

چو شود کز سر جرمم به کرم برخیزی

وز گناهی که از آن در خطرم برخیزی

هست خلق تو کریم از تو سزا آن باشد

کز سر زلت عاشق به کرم برخیزی

دی مرا گفتی اگر با تو نظر دیر کنم

که به یک بار چنین از نظرم برخیزی

آن میندیش که بر دل ز گناهان توام

گر غباری بود از خاک درم برخیزی

نشوی عاشق ثابت‌قدم ار همچون موی

در قفا تیغ زنندت ز سرم برخیزی

هرگزت دست به وصلم نرسد گر چون خاک

زیر پای آرمت از ره گذرم برخیزی

گویی آن دور ببینم که تو یک بار دگر

مست و مخمور از آغوش برم برخیزی؟

من در افتاده به تو و تو به من می‌گویی

کای مگس وقت نشد کز شکرم برخیزی؟

خشک جانی که مرا هست به قوال دهم

در سماع ار به غزل‌های ترم برخیزی

کرمت دوش مرا گفت نمی‌خواهم من

کز در او چو گدایان به درم برخیزی

سیف فرغانی بنشین و مبادا که چو مرغ

گر به سنگت بزنند از شجرم برخیزی