مرا گفت دل چون چنین یار داری
چوبلبل همی گو که گلزار داری
نه در ملک من چون تویی دوست دارم
نه درحسن تو چون خودی یار داری
چوچشم تو بینم بروی تو گویم
که ای ماه چونی زبیمار داری
منم بی تو دل تنگ وبر تو بیک جو(؟)
که از من ملالت بخروار داری
زگلزار وصلت کرا رنگ باشد
که چندین رقیبان چون خار داری
من و نیم جانی و وصلت چه گویی
توانگرتر ازمن خریدار داری؟
مرا ازپی روز وصل خود ای مه
همه شب چو استاره بیدار داری
بمن کی رسد نوبت وصلت آخر
که چون من هزاران طلب کار داری
ترا چون زمن بهتری فخر نبود
چگویم گراز چون منی عار داری
اگر چه چو لیلی عزیزی نشاید
که مجنون خود را چنین خوار داری
کمین عاشقت سیف فرغانی وتو
ازو کمتر امروز بسیار داری
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
دل آشفته و دیده خونبار داری
مگر با محبت سر و کار داری؟
که نشتر فرو برده، در مغز و جانت
که رگهای مژگان گهربار داری؟
وصالت نصیب است، یا آنکه چون من
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.