گنجور

 
سیف فرغانی

دلهای عاشقان تو مشتی شکسته اند

دایم گرفته زلف تو اندر پناهشان

چون از تنور سینه برآرند دود آه

ای آینه بپوش رخ خود زآهشان

خورشید و مه بچاه خجالت فرو شدند

از شرم چهره تو چو کردی نگاهشان

سر بر زمین نهند وبگویندبعد ازین

خوبان رعیت اند وتویی پادشاهشان

شاهان ملک حسن سپه جمع کرده اند

برقع ز رخ برافگن و بشکن سپاهشان

زنجیر گیسوی تو بدست آورد چو سیف

دیوانه گر خوهد که برآید زچاهشان

این خیل دلبران که تویی پادشاهشان

وین جمع اختران که رخ تست ماهشان

شب روز می کنند بروی چو مه ولیک

من تیره روزم از شب زلف سیاهشان

با بال چون نگارگه جلوه در بهار

طاوس رشک برده زپر کلاهشان

در پرده رو نهفته ره دل همی زنند

زآن دیده پر زخون جگر کرده راهشان

دعوی همسری تو دارند در دماغ

زین بیشتر بلند مکن پایگاهشان