خوبان رعیت اند وتویی پادشاهشان
ایشان همه ستاره و روی تو ماهشان
بی آفتاب روی تو همرنگ شب بود
روز سپید خلق ز چشم سیاهشان
ایشان بتیر غمزه صف عقل بشکنند
اکنون که گشت روی تو پشت سپاهشان
بالای این چه مرتبه باشد دگر که هست
خورشید و ماه جمع بزیر کلاهشان
یوسف رخند و هر که چو یعقوب مستمند
پوشیده چشم نیست درافتد بچاهشان
در دعوی هوای تو عشاق صادقند
زیرا که هست شاهد رویت گواهشان
جان باختند با تو که بر نطع دلبری
خوبان پیاده اند ورخ تست شاهشان
خال تو دیده اند و بزلف تو داده دل
آن دانه در فگند درین دامگاهشان
عشاق سوی کوی تو ره می نیافتند
روی تو شعله یی زد و بنمود راهشان
فردا که خلق را بعملها جزا دهند
حیران شوند و کس نبود عذر خواهشان
گر هست عاشقان ترا صد چو سیف جرم
ایزد بروی خوب تو بخشد گناهشان
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
دلهای عاشقان تو مشتی شکسته اند
دایم گرفته زلف تو اندر پناهشان
چون از تنور سینه برآرند دود آه
ای آینه بپوش رخ خود زآهشان
خورشید و مه بچاه خجالت فرو شدند
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.