گنجور

 
سیف فرغانی

غنچه چون کرد تبسم سوی صحرا نرویم

گل بخندی زمانی بتماشا نرویم

مادرین کوی مقیمیم چو اصحاب الکهف

گر کسی سنگ زند همچو سگ از جا نرویم

کوی معشوق و در دوست بهست از همه جای

ما هم اینجا بنشینیم و بصحرا نرویم

ور بنانی نرسیم از در او بر در او

چون سگ از فاقه بمیریم و بدرها نرویم

با دل پر خون چون غنچه بهم آمده ایم

ما ببادی چو گل ای دوست ز هم وانرویم

گر ببستان شدن از ما نپسندی ز آن روی

پرده برگیر و گلستان بنما تا نرویم

بطرب دست بزن بر سر ما پای بکوب

کز سر کوی تو گر سر برود ما نرویم

سیف فرغانی با دوست بگو جور مکن

که بدین مروحه ما از سر حلوا نرویم

وعده دادی به شب وصل (خودو) می ترسیم

که فراموش کنی گر بتقاضا نرویم