گنجور

 
سیف فرغانی

ای عارض و خط تو شده صبح و شام چشم

دل گشته خاص تو ز نظرهای عام چشم

تا عشق تو درین دل تاریک ره برد

شد نور شمع تعبیه در پیه خام چشم

زآن ساعت خجسته که هندوی چشم کرد

دل را غلام روی تو ای من غلام چشم

ابرو مثال لعبت بی جان دیده خواست

کز شوق دیدن تو برآید به بام چشم

چون ازدحام حاجی تشنه بود بر آب

بر آفتاب چشمه رویت زحام چشم

چون چشم تو خراب دلم مست شد ازآنک

هردم می مشاهده نوشد به جام چشم

چون حسم دام دیده گشادست بنده را

تا درفتد خیال تو دل را به دام چشم

گر روی تو ببیند ازین پس به خون خویش

بر سیم اشک سکه زند دل به نام چشم

ترک خیال تو چو برفتن کند نشاط

گلگون الاغ اشک ستاند ز یام چشم

چشمم ز گریه گر برود هست در سرم

نور خیال روی تو قایم‌مقام چشم

ای دل ز دیده آب روان دار تا برد

روزی به سوی خاک در او سلام چشم

ابر فراق چون مه رویش ز تو نهفت

رو اشک چون ستاره ببار از غمام چشم

روزی به سر درآورد اسب نظر ترا

زآن رخ اگر کشیده نداری زمام چشم

این رمز راز دیده توان گوش ساختن

زیرا اشارتست سراسر کلام چشم