گنجور

 
سیف فرغانی

من تحفه از دل می‌کنم نزدیک جانان می‌برم

ور نیز گوید جان بده من بنده فرمان می‌برم

چون من گدای هیچ کس جز جان ندارم دست رس

معذورم ار پای ملخ نزد سلیمان می‌برم

من کار عشق دوست را آسان همی‌پنداشتم

بار گران برداشتم افتان و خیزان می‌برم

گر تیغ بر رویم زند رو برنگردانم ازو

با دوست عهدی کرده‌ام لابد به پایان می‌برم

هرشب به آواز سگان آیم به کوی دل‌ستان

آری به بانگ بلبلان ره سوی بستان می‌برم

آن دوست پای خویشتن در دامن من می‌کند

هرگه که بهر فکر او سر در گریبان می‌برم

تا زد غمش چوگان خود بر اسب میدانی من

من گوی دولت هر زمان از پادشاهان می‌برم

در حضرت آن دل‌ستان چون سیف فرغانی سخن

گوهر به سوی معدن و لولو به عمان می‌برم

چون سعدی از روی وفا می‌گویم ای کان صفا

من دوست می‌دارم جفا کز دست جانان می‌برم