گنجور

 
سیف فرغانی

تا چند بر امید روم در سرای یار

در سر خمار باده و در دل هوای یار

خلقی بدستبوس وی آسان همی رسند

ما را مجال نه که ببوسیم پای یار

دل بر دیار وهر چه برد (نیز) آن اوست

جان هم ذخیره ییست درین تن برای یار

در عشق یار از سر جانی که داشتم

برخاستم که جان ننشیند بجای یار

گر در رضای یار رود جان و دل ازاو

عاشق بترک هردو بجوید رضای یار

درمان ز کس طلب نکند دردمند دوست

در عافیت نظر نکند مبتلای یار

ذکرست بی زبان زوی اندر دهان من

جانست یک جهان نه تن اندر قبای یار

سلطان که چون امیر شوی نان او خوری

گر زر دهد ازو نپذیرد گدای یار

هم سنگ ما گهر شودازآفتاب دوست

هم مس ما چو زرشود ازکیمیای یار

گر بهر یار سنگ جفا بر سرت زنند

رو ترک سر بگیروبسر بر وفای یار

یاری که بردر کرم اودریغ نیست

جود ازنیاز عاشق و عفو از خطای یار

گر دربهشت جای دهندم بآخرت

مقصود من ازو نبود جزلقای یار

چندین هزار بیت بگفتند شاعران

یک بیت کس نگفت که باشد سزای یار

شاعر زدرد عاشق شوریده غافلست

او ومدیح مردم و ما وثنای یار

از یار اگر جفا رسدت سیف صبر کن

یار آن بود که صبر کند بر جفای یار