گنجور

 
سیف فرغانی

ایا نموده دهانت زلعل خندان در

سخن بگو وازآن لعل برمن افشان در

غلام خنده شدم کو روان وپیدا کرد

ترا زپسته شکر وزعقیق خندان در

بخنده از لب خود پرشکر کنی دامن

مرا چو چشم در اندازد از گریبان در

دهانت گاه سخن تا نبیند آن کو گفت

که کسی بشهد نپرورد در نمکدان در

چو چشمه خضر اندر میان تاریکی

لب تو کرده نهان اندرآب حیوان در

سؤال بوسه مارا زلب جوابی ده

بزیر لعل چوشکر مدار پنهان در

دلم مفرح یاقوت یابد آن ساعت

که از دهان توآید مرا بدندان در

بچون تو محتشمی بی بها سخن ندهم

بده زلعل شکربار قند وبستان در

دهانت معدن لؤلوست با همه تنگی

بده زکات که مستظهری بچندان در

بدست من گهر وصل خویش اکنون ده

که هست در صدف قالب من ازجان در

حصول گوهر وصل تو سخت دشوارست

بدست همچو منی خود نیاید آسان در

گرازلبت بسخن بوسه یی خوهم ندهی

شکرگران چه فروشی چوکردم ارزان در

غم تو در دلم آمد حدیث من شد نظم

چو در دهان صدف رفت گشت باران در

مرا چه قدر فزاید ازین سخن برتو

که در طویله تو با شبه است یکسان در

سخن درشت چو کردم خرد بنرمی گفت

غلط مکن که نساید کسی بسوهان در

بنزد تو سخن آورد سیف فرغانی

کسی بمصر شکر چون برد بعمان در

زشاعران سخن عاشقان جان پرور

طلب مکن که زهر بحر یافت نتوان در