گنجور

 
سیف فرغانی

هرکرا داد سعادت بلقای تو نوید

تا ابد بر سر کویت بنشیند بامید

بی خبر از رخ نیکوی تو بر پشت زمین

آنچنان زست که بر روی سیه چشم سپید

گل مهرت عجب از دوحه استعدادش

همچو میوه ز سپیدار و شکوفه از بید

ای گدایان ترا ننگ ز مال قارون

وی غلامان ترا عار ز ملک جمشید

روشنایی جمال ای رخ تو رشک قمر

هست تابنده ز روی تو چو نور از خورشید

در بر مطرب ما می شنود گوش رباب

ناله عشق تو زابریشم چنگ ناهید

بنده را صفحه روییست بزردی چو قلم

ای ترا نقطه خالی بسیاهی چو مدید

این صحیح است که در هر دهنی از عشقت

ما حدیثیم ولیکن بتو داریم اسنید

سیف فرغانی وصلت بدعا می خواهد

نبود دعوت مضطر ز اجابت نومید