گنجور

 
سیف فرغانی

رفتی و نام تو ز زبانم نمی رود

واندیشه تو از دل و جانم نمی رود

گرچه حدیث وصل تو کاری نه حد ماست

الا بدین حدیث زبانم نمی رود

تو شاهدی نه غایب ازیرا خیال تو

از پیش خاطر نگرانم نمی رود

گریم ز درد عشق و نگویم که حال چیست

کین عذر بیش با همگانم نمی رود

خونی روانه کرده ام از دیده وین عجب

کز حوض قالب آب روانم نمی رود

چندان چو سگ بکوی تو در خفته ام که هیچ

از خاک درگه تو نشانم نمی رود

ذکر لب تو کرده ام ای دوست سالها

هرگز حلاوتش ز دهانم نمی رود

از مشرب وصال خود این جان تشنه را

آبی بده که دست به نانم نمی رود

دانم یقین که ماه رخی قاتل منست

جز بر تو این نگار گمانم نمی رود

آبم روان ز دیده و خوابم شده ز چشم

اینم همی نیاید و آنم نمی رود

از سیف رفت صبر و دل و هردم اندهی

ناخوانده آید و چو برانم نمی رود