گنجور

 
سیف فرغانی

دولت نیافت هر که طلب کار ما نبود

سودی نکرد هرکه خریدار ما نبود

آن کوزهر دو کون بغیر التفات داشت

او حظ خویش جست، طلب کار ما نبود

سگ از کسی بهست که او راه ما نرفت

شیر از سگی کمست که در غار ما نبود

آن کو متاع جان نکند ترک، رخت او

در خانه به که لایق بازار مانبود

آن مرد کاردان که همه ساله کار کرد

خاکش دهند مزد که در کار مانبود

زاهد نخواست دنیی وعقبی امید داشت

جنت پرست عاشق دیدار مانبود

تو بنده خودی دم آزادگی نزن

کآزاد نیست هر که گرفتار ما نبود

در کیسه قبول منه گر چه زر بود

آن نقد را که سکه دینار ما نبود

ازدردها که خاصیتش مرگ جان بود

آن دل شفا نیافت که بیمار ما نبود

صد خانه رابآتش خود پر ز دود کرد

آن تیره دل که قابل نوارما نبود

شاعر همه زلیلی و مجنون کند حدیث

کو را خبرز مخزن اسرار ما نبود

هر سوشتافتی و ندانم که یافتی

جای دگر گلی که بگلزار ما نبود

باصد گل عطا که بگلزار ما درست

یک خار منع برسر دیوار ما نبود

ای جمله از تو،از همه کس در طریق تو

تقصیر رفت،بخت مگر یار ما نبود

رویت جمال خویش بر آفاق عرضه کرد

ادراک آن وظیفه ابصار ما نبود

باآن همه خطر که درین راه سیف راست

بعداز مقام قرب تو مختارما نبود

این کار دولتست کنون تا کرا رسد

قرب جناب تو حدو مقدار مانبود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode