گنجور

 
سیف فرغانی

کسی که همچو تو ازلب شکر فروش بود

اگر بیاد لبش می خورند نوش بود

کسی که عشق تو بروی گذر کند چون برق

چو ابر گرید و چون رعد در خروش بود

زعشق همچو تویی اضطراب من چه عجب

که آب بر سر آتش نهند جوش بود

چو دل ربودی ازابرام من ملول مشو

که درمعامله درویش سخت کوش بود

ترا بنقد روان سخن خریدارم

ازآنکه شاعر مفلس سخن فروش بود

بدور حسن تو گویم سخن چو قاعده نیست

که عندلیب بایام گل خموش بود

بنزد تو سخن آورد سیف فرغانی

وگرنه لایق این در کدام گوش بود