گنجور

 
سیف فرغانی

غم عشق تو مقبلان را بود

چنین درد صاحب دلان را بود

تن از خوردن غم گدازش گرفت

چنین لقمه یی قوت جان را بود

غم جان فزایت غذای دلست

تن اشکمی آب ونان را بود

چو خورشید سوی زمین ننگرد

اگر چون تو مه آسمان را بود

بدنیا نظر اهل دنیا کنند

ببازی هوس کودکان رابود

مده نان طلب را بدین سفره جای

برانش که سگ استخوان رابود

غم عشق تو گنج پر گوهرست

نه سیمست وزر کین وآن را بود

غم جست وجو کار جان ودلست

ولی گفت وگو مرزبان را بود

اگر دشمنی دور ازو شاد باش

که غمهای او دوستان را بود

مباحست مر زاهدان را بهشت

ولی دوست مر عاشقان رابود

که بی لشکری تخت گیتی ستان

سلاطین صاحب قران رابود

گرت عار ناید مران سیف را

ازین در که سگ آستان رابود