گنجور

 
سیف فرغانی

هر دم دلم ز عشق تو افغان برآورد

وز شوق (تو) بجای نفس جان برآورد

طفلیست روح من که بامید شیر وصل

از مهد جسم هر نفس افغان برآورد

لعل لب تو چون سر پستان خوهد گزید

این طفل شیرخواره چو دندان برآورد

شاهان حسن را رخ تو همچو کودکان

دامن سوار کرده بمیدان برآورد

هردم برای طعمه جانهای عاشقان

لعلت شکر ز پسته خندان برآورد

خورشید اگر فرو شود از آسمان چه باک

رویت چو آفتاب هزاران برآورد

گردون بماه خویش ز رویت خجل شود

این را چو در مقابله آن برآورد

بویی ز خاک کوی تو دارد بجیب در

باد سحر که ناله ز مرغان برآورد

فریاد از اهل شهر برآید چو قد تو

سروی بگرد شهر خرامان برآورد

از وصل تو که بر همه دشوار کرد کار

دارم طمع که کار من آسان برآورد

تا دامنش بدست من افتاد سیف را

نگذاشتم که سر ز گریبان برآورد