گنجور

 
سیف فرغانی

گرترا بی عشق ازین سان زندگانی بگذرد

وینچنین بی حاصل ایام جوانی بگذرد

زآن همی ترسم که با صد تیرگی مانند سیل

در جهان خاکت آب زندگانی بگذرد

ازجهان عشق مگذر چون رسی آنجا ازآنک

درخرابی میرد آن کز آبدانی بگذرد

خویشتن درآتش عشقی فگن تا نفس تو

در شرف زین مردم آبی ونانی بگذرد

چون همایان ملایک زین شترمرغان دهر،

کز طبیعت چون خروسانند، رانی، بگذرد

ازبرای قوت جان در دست میر اشکار عشق

گوشت بیند زین سگان استخوانی بگذرد

راحت تن ترک کردن کار مرد زاهدست

عاشق آن باشد که از راحات جانی بگذرد

چون جو حظ تو کم شد زآخر سنگین خاک

اسب سیرت زین خران کاهدانی بگذرد

آتش شوقت چو در دل تیز گردد جان تو

همچو روح القدس ازین چرخ دخانی بگذرد

ترک دام و دانه کن تا روح چون شهباز تو

آید اندر طیر و از سیر مکانی بگذرد

ثقل هستی دور کن از دوش جان کامید نیست

کز سبک روحان کسی با این گرانی بگذرد

ای که گر در کویت آید سیف فرغانی دمی

بی درنگ از حد ایام زمانی بگذرد

چون جهان سیارراهت یک هنر دارد که تو

از مقامات آنچنانکش بگذرانی بگذرد