گنجور

 
سیف فرغانی

کسی کز دل سخن گوید دمش چون جان اثر دارد

بپرس از وی که صاحب دل زعلم جان خبر دارد

ازآن معدن طلب کن زر که باشد اندرو وجوهر

گل ومیوه زشاخی جو که برگ سبز وتر دارد

تو هر صورت نمایی را مدان از اهل این معنی

که نی هر بحر مروارید ونی هر نی شکر دارد

درین بازار قلابان بهر جانب نظر می کن

زصرافی حذر می کن که روی اندود زر دارد

چو آیینه دلی داری وبروی زنگ تو بر تو

بدست آور ده آیینه که از وی زنگ بردارد

بوقت صید مرغابی گر او را درهوا یابی

نه شاهینی کند موری که همچون تیر پر دارد

درین شهر ار کسی بینی درین مردم بسی بینی

کسی کوبر سری دوروی و بر گردن دو سر دارد

زحال عاشقان او عبارت کردمی نتوان

بلفظ وحرف درناید معانی کین صور دارد

بقوت همت عاشق برآرد کوه را ازجا

چو آهن تیز شد در سنگ اثر دارد اثر دارد

بلای عاشقی صعبست یا بگریز یا خود را

چو هیزم بشکن ای مروان که بو مسلم تبر دارد

وگر زآن مخزن شاهی ترا دادند آگاهی

همی کن کتم اسرارش که کشف سر خطر دارد

زجهال بنی آدم نه سر روح را محرم

بسی تهمت کشد مریم که چون عیسی پسر دارد

بر معشوق معیوبی بر عشاق محجوبی

بجان این رمز را بشنو دلت گوشی اگر دارد

گرت درخانه کاهی هست گو یکجو بخود گیرد

ورت درکیسه کوهی هست گو زر برکمر دارد

درین صف سیف فرغانیست خون خود هدر کرده

که این شمشیر تیز و او نه جوشن نی سپر دارد