گنجور

 
سیف فرغانی

گشت گرد عالم وبر آستانت سر نهاد

دل که تخت خود بر از کرسی هفت اختر نهاد

کشور عشق از حوادث ایمن آمد زآن دلم

پشت برآفاق کرد ورو بدین کشور نهاد

ازخواص خانه تست آنکه دراول قدم

سرنهد بیرون درآنکس که پای اندر نهاد

همچو دانه جان فشاند پیش هر مرغ آنکه او

پای دل در دام عشق همچو تو دلبر نهاد

زآفتاب حسن تو افتاد بر دل نور عشق

پرتو خورشید در اجزای کان گوهر نهاد

پادشاهان را جهان بخشید ومارامهر خود

دیگران راسنگ ومارا در ترازو زر نهاد

چون زسیر عاشقان ازخاک کویت گرد خاست

ازبرای عزتش جبریل بر شهپر نهاد

زآتش آه زبان سوزم نمی یارد خیال

برلب خشکم بخواب اندر دهان تر نهاد

من چو شکر در قصب ایمن بدم ازسوختن

عنبر خطت مرا چون عود در مجمر نهاد

چون توانم حال خود پوشید چون عشقت مرا

در گریبان مشک واندر آستین عنبر نهاد

من بشکر زآن سبب خود رادهان خوش میکنم

کزلبت بردند شیرینی ودر شکرنهاد

حسن تو بالا وپستی زود گیر چون قدت

سر سوی بالا وزلفت سوی پستی سرنهاد

سیف فرغانی ازین پس شعر تو عالی کند

حسن اوکز پایه اعلی قدم برتر نهاد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode