گنجور

 
سیف فرغانی

چون کنم ای جان مرا از چون تو یاری چاره نیست

غمخور عشقم مرا از غمگساری چاره نیست

گرچه عشقت چاره دارد از هزاران همچو ما

چاره ما کن که ما را از تو باری چاره نیست

پایدار آمد سر زلفت بدست دیگران

آخر اندر چنگ ما از چند تاری چاره نیست

تن بزن در هجر او ای دل که اندر کوی عشق

تا بدانی قدر وصل از انتظاری چاره نیست

از سر رحم ای رفیقان بنده را یاری کنید

کین ز پا افتاده را از دستیاری چاره نیست

راحت دیدار جانان نیست بی رنجِ رقیب

هرکجا باشد گلی آنجا ز خاری چاره نیست

بی گمان چون موکب سلطان به جایی بگذرد

دیدهٔ نظّارگی را از غباری چاره نیست

در شب وصلش بسی اندیشه کردم از فراق

هر که می نوشید او را از خماری چاره نیست

در جهان افسانه‌ای شد سیف فرغانی به عشق

عاشقان هستند لیک از نامداری چاره نیست