جانا بیا که مرا جان دریغ نیست
عید منی مرا زتو قربان دریغ نیست
هرگز بصدر دل نرسد دوستی جان
آنرا که از محبت تو جان دریغ نیست
هر چیز کآن من بود ای جان اگر منم
بستان زمن که از تو مرا آن دریغ نیست
عشاق سیم و زر بگدایان کو دهند
زین هر دو جان بهست و زجانان دریغ نیست
سلطان عشقت آمد و در دل نهاد تخت
کرسی مملکت زسلیمان دریغ نیست
در سفره گرچه نان نبود من گدای را
در خانه هرچه هست زمهمان دریغ نیست
دل جان خود دریغ نمی دارد از غمت
ما را سریر ملک زسلطان دریغ نیست
دل با غم تو گفت که گرچه شکسته ام
چون من سفال از چو تو ریحان دریغ نیست
ممنوع از سکندر دنیا طلب بود
از خضر آب چشمه حیوان دریغ نیست
درراه عشق تو که مرا دوست دشمنست
عرض من از ملامت خصمان دریغ نیست
بهر چو تو عزیز که یوسف غلام تست
این گوسپند بنده ز گرگان دریغ نیست
من مرغ دانه ام ز پی دام مرغ تو
مرغم ز دانه دانه ز مرغان دریغ نیست
من نان خود دریغ نمی دارم از سگت
ای دوست گر ترا سگ ازین نان دریغ نیست
گر پسته تر است ز طوطی شکر دریغ
این طوطی ازچو تو شکرستان دریغ نیست
گوهر بیار سیف و زجانان نظر بخواه
کان آفتاب را نظر از کان دریغ نیست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.