گنجور

 
سیف فرغانی

عاشقان را در ره عشق آرمیدن شرط نیست

وصل جانان را نصیب خویش دیدن شرط نیست

بربلا و نعمت ارحکمت دهد چون زآن اوست

نعمتش را بر بلای او گزیدن شرط نیست

گر ترا سودای خورشید جمال او بود

همچوسایه درپی مردم دویدن شرط نیست

آتش سودای او چون تیز گشت ازباد شوق

همچو آب تیره با خاک آرمیدن شرط نیست

گرچه نزد عاشقان اوکه صاحب دولتند

زین چنین محنت بجان خود را خریدن شرط نیست

همچو آن دریادلان جان بذل کن، زیرا هنوز

راه باقی داری ازیاران بریدن شرط نیست

چون سگ وچون مرغ باش اندر شکار وصل یار

کز دویدن چون بمانی جز پریدن شرط نیست

تا بصدر صفه وصلت رساند لطف دوست

زین وحل پای طلب بیرون کشیدن شرط نیست

دی تمنای وصال دوست کردم عشق گفت

زهر غم کم خورده ای شکر مزیدن شرط نیست

آب عزت در دهان کن خاک پایش بوسه ده

زآنکه این معشوق رابر لب گزیدن شرط نیست

اندرآن مجلس که نقل عاشقان ریزد زلب

هرمگس را ذوق این شکر چشیدن شرط نیست

رو ببوی از دور قانع شو که در گلزار او

خیره چون باد صبا برگل وزیدن شرط نیست

سیف فرغانی برو تسلیم حکم عشق شو

چون گرفتار آمدی برخود طپیدن شرط نیست