گنجور

 
۱۷۴۶۱

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۱۳ - به دوستی نگاشته

 

ندانم پیر راه و روند آگاه شبلی بغدادی یا بزرگی دیگر از خود رسته به خدا پیوسته جز نزدیکان از همه دور جز بینایان از همه کور روزی بر سر انجمن گفت همی دانستن خواهم تا حجاج یوسف با آن مغز تیره هش و خوی خیره کش که خون بی گناهانش آب جوی بود و مغز درویشان خاک کو گاه جان سپردن چه بر زبان راند و سرود باز پسینش دم مردن چه بود یکی از یاران بارش گفت بودم و دیدم یا جستم و شنیدم به ناخوبتر اندازی جان همی داد و مهربان مادرش انباز گریه و زاری و دمساز ناله و سوگواری همی زیست در آن بی هوشی به خود باز آمد و آسیمه سر و آشفته جان چشم و گوش فراز افکند مادر را موی گشاده و روی گره دید و انباشته درد و رنجی فراوان و فره پرسیدش این روی شخوده و موی گشوده چیست و فریاد آسمان پوی و اشک آسکون جوش کدام گفت همانا به خواب اندری که بیچارگان از ستم بارگی های تو چه دیدند و از آن خون خوارگی ها رسته و بسته چه کشیدند سنگی در همه دشت کجاست تا از تیغ الماس زنگت گونه بیجاده و یاقوت نیافت و خاری در همه هامون کو که از زخم ناوک جان شکارت باغ سوری و راغ آذرگون نرست با آن مایه شورانگیختن و خون ریختن بر تو بار خدا با همه بخشایش چشم آمرزگاری ندارم و به کیفر آن پرده دری ها که کمینه دریدگی آن صد هزار جامه جان است امید پرده داری رباعی

زیبد دل اگر زبون زاری است مرا ...

یغمای جندقی
 
۱۷۴۶۲

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۱۵ - به دوستی نوشته

 

سرکار آجودان باشی از نگارستان به شارستان فرمود و کاخ شبستان و شاخ سرابستان را از روی بهارین و رای نگارین آب چمن و رنگ گلستان بخشید مرا در پرده به خویش خواند و بی پرده بر این بنوره سخن آراست که امروز از همه یاران کهنه و نو قاآنی و تو مرا نزدیکترانید و با پیمان من از پیوند دور و نزدیک بر کران من هم به دیده یکتایی در هر دو نگریسته ام و در راه و روش بر ساز و سامانی دیگر زیسته خوی خوش و انداز نیک و سرشت پاک و فر گوهر و دیگر مردمی های شما را در فرگاه امیر و بزرگان لشکر و دیگر جای چونانکه باید گفته ام و پاسخ های نغز و دلخواه شنفته همه دانند اکنون از در راستی و درستی مردم یک خانه ایم و هر سه پرواز اندیش یک آشیانه ترک و تاز یک شما را از من دانند و روشن و تاریک مرا از شما خوانند هرگونه امید و خواهش که مرا بازوی ساختن است و نیروی پرداختن بی بوک و مگر بگویید و بجویید تا جایی که پای رفتن باشد و یارای جستن چاراسبه خواهم تاخت و ده مرده خواهم ساخت اگر خدای نخواسته انجام آنرا خدای نخواست کوشش بی سپاس من و دانش کارشناس شما پوزش اندیش بی گناهی من خواهد بود و هیچ یک را گمان تن آسایی و کوتاهی نخواهد رفت

مراهم در دوستی دو خواهش و کام است که پاس هر دو شما و مرا مایه رامش و نام خواهد بود اگر چه دانم ناگفته بر آن هنجار آیین و آهنگ خواهید داشت و بدان اندام و انداز پاس شتاب و درنگ خواهید کرد ولی از در یاد آوری نام بردن و یاد کردن خوشتر نخست آنکه به فرمان یکتایی که هر دو را خوی و سرشت است و روزنامه سرنوشت با هم انباز خانه و خوان باشید و در خورد تاب و توان از آشنایی دیوان دیوانه زیست بیگانه و بر کران زیرا که هم رنج شما از گسست آنان خواهد کاست و هم رامش من از پیوست شما خواهد افزود چندین نام و کام و آسودگی و آرام دیگر نیز که نهفته پیداست و نگفته گویا بر این دو بیخ برومند که نوید دو جهانش شایه و شاخ است خواهد رست و جان همه از نکوهش بدخواه و کاوش دشمن و کاهش آبرو خواهد رست مردم روزگار آتش خرمن اند و آلایش دامن از کوی همه دوری و از روی همه کوری خوشتر آنان که از پیش خویش و به کیش شما یاران راستین اند و شما نیز آنان را از در یکتایی سر بر آستان و جان در آستین از همه درباره هر دو نامهربانی ها دیده ام و بدزبانی ها شنیده پیداست بداندیشان را که هزار بار برتر از ایشانند گفتار چیست و رفتار کدام

دویم آنکه در خانه خویش نیز هر هنگام برگ آرامش آرید و ساز رامش شما کار بر آن باشد که اگر مرا بدان کاشانه کار افتد یا شما را درین آشیانه گذار دمی دو از در دلخواه یارای دانش و دیدی بود و پروای گفت و شنیدی اگر این دو خواهش را نیز خوار گیرید و باد پندارید از سر مهر و خرسندی نه رنجش و خودپسندی بردباری و سازگاری خواهم کرد و همچنان بی بویه پاداش پاس یاری خواهم داشت چون پای نام و ننگ در میان است و بدکیشان را از چپ و راست تیر نکوهش در کمان از نگارش این مایه گزارش گریز و گزیری نبود هر دو را سود سودای زندگانی بی زیان باد و خرم بهار کامرانی بی تاب تموز و باد خزان

یغمای جندقی
 
۱۷۴۶۳

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۱۶ - به یکی از فضلای دامغان نوشته

 

پس از ستایش بار خدای و درود پاک پیمبر و مردانه داماد و فرزانه فرزندان آقای میر محمد علی پیشوای دامغان را رنج افزای خجسته روانم و رازگشای پیدا و نهانسالی دو سه پیش از این رهی را رنجی رست و شکنجی خاست که مرگ بر زیست پیشی جست و هست با نیست خویشی فرزندی اسمعیل را که بهتر دودمان و مهترزادگان بود جانشین ساختم و از هر در نگارش های شیوا و سفارش های زیبا اخت و انباز بارنامه آسمانی و کارنامه زندگانی بدو پرداخت ندانم چگونه و چون شد دیو درونش راه زد یا بخت نگون چاه کند همی دانم از اندیشه من و پیشه خویش پای و پوی دربست و رای و روی بر تافت خواست و خوی در چید های و هوی بر کرد که این کار و کام از من ساخته نیست و گرد این درد با آستین کیش و گوش من پرداخته نه پاک یزدان گواه است که از نهفته های جان و دلش آگاهم و با نگفته های آب و گلش همراه ولی چون کیش راه نمایان و پیشه پیشوایان ما پرده گریست نه پرده دری خاموشی و فراموشی خوشتر

باری گروهی انبوه زن و فرزند و بسته و پیوند و سامان زندگی و دربای بندگی را بی کس و کار و یاور ویار ماندن شیوه بی دردی و دیوانگی بود نه آیین جوانمردی و فرزانگی ناگزر فرزندی احمد را که خداترس و آیین پرست است و در داد و خواست و کاشت و درود و خاست و نشست و هرگونه راه و روش پاک دیده و پاکیزه دست از در دید و دانش و بود و بینش پایه جانشینی و فرمان روایی دادم و سررشته کار و بار و ساز و سامان و زن و فرزند هر چه هست و بود با سر پنجه دید و دانست و تاب و توانست او باز نهادم هر یک از بستگان را هر چه بایست داد پوست کنده و پارسی نام برده ام و با خامه و بادامه خویش نامه سپرده به کار و کام خود اندر نیز با نام و نشان هر چه باید و شاید نگاشته ام و این زاده آزاده را که پاک یزدان پشت و پناه باد در آستین گذاشته در مرگ و زیست و هست و نیست و دارایی و بینوایی و سایه پرستی و پارسایی من آنچه اندیشد و گوید و سزا بیند و جوید خواست و فرمان و آز و ارمان او راست مرا در دو کیهان انجمنی نیست و جز خرسندی و خشنودی با وی سخنی نه

این بنده تبه کار پراکنده روزگار را از دیرباز چهارده پانزده نگین است و چهل سال افزون همی رفت تا همه آنها به کوی من اندرگاه فرامشت آن و گاه در انگشت این خود روشن و پیداست که چونان نشان ها را کدام گوهر و سنگ است و تا کجا دارای آب و رنگ آری پیش از این ها زنان و فرزندان را برخی بخشش ها کرده ام و از ساز و سامان خود به دل و زبان بیرون و از ایشان شمرده احمدیکان یکان را به نام و نشان در پارچه پرندی نگاشته است و من نیز به خامه خویش و این بادامه که در پایان نامه همی بینی گواهی گذاشته به درستی همه آنها راست است و بیرون از کم و کاست اگر بدین نگین ها آذین یافته باشد در پذیرند و خرده نگیرند از آن گذشته هر چه هست و هر یک از بستگان من پدید آرند بادبرک کودکان کوی و برزن شمارند نه کارنامه روز و روزگار من همه ژاژ و شاخچه و لاغ و دروغ است و اگر خود در روشنایی و فرجام جمشیدستی و آیینه خورشید چون کرمک شب تاب چراغی بی فروغ

آن هنگام که من بنده در ری و دیگر جای همی زیست و احمد و برادرها نارسیده بودند فرزندی اسمعیل از من پیشکاری و کارگزاری داشت آنچه در جندق و بیابانک آب و زمین و خانه و باغ و دیگر چیزها خریداری کرد سیم و زر من میدادم و او نوشته ها را بیشتر به نام خویش همی گرفت اگر چه مردم آن سامان مرد و زن دوست و دشمن همگان آگاهند و گواه بیرون از مرز و بوم نیز گروهی انبوه این داستان را نشیده اند و در آیینه گفت و گزار پیشکار نامیده دیدار این راز را بی پرده دیده ولی چون پوشیده و پیدای خود را بر سر کار شما بی کاست و فزود راز سروده ام و باز نموده این یک رویداد را نیز چهره گشایی زیباتر دیدم تا بدانند اسمعیل و دیگر زادگان مرا جز آنچه خود با نام و نشان بخشوده ام هیچیک دارای چیزی و خداوند پشیزی نیند برخی بخشش ها و دیگر نگارش فرزندی احمد را در آستین است هر هنگام شما را چشم سپار و گوش گزار آرد از خامه مشک آگین و بادامه مهر آذین خویش پیرایه فزایش و سرمایه آرایش بخشند این مایه راز گشایی و فزون سرایی بدان خاست که کار و کردار مرا آگاه کردند و گواه باشند و احمد را به مهربانی راه بخشند و از کینه و کاوش خویش و بیگانه پناه زیند اگر خدای نخواسته یاران خانواده نر یا ماده رنگین یا ساده به داوری خیزند او را یاوری فرمایند و چنانچه دانسته و توانسته یاوری در پای رود در آن پهنه دیر انجام با سرکار شما داوری خواهم کرد سنه ۱۲۶۵ بنده خاکسار یغما

یغمای جندقی
 
۱۷۴۶۴

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۱۷ - به یکی از بزرگان نگاشته

 

... بنده سر بر آستان چاکر جان در آستین

روز گذشته پرسش روزگار گرامی را بدان فرخ کاخ و فرخنده کوی فرا رفتم چه کوی و کدام کاخ دور از دیدار همایون لانه درد و شکنج و کاشانه تیمار و رنج چرخ بی خورشید و کاخ بی نگار تخت بی جمشید و شاخ بی بهار دادم از دل برخاست و دود از سر آبم از دیده ریخت و خون از جگر دل تپیدن گرفت و رنگ پریدن خرد شیدایی انگیخت و شکیب رسوایی ناله چرخ پیما گشت و اشک زمین فرسا لب خوشیدن آورد و خون جوشیدن چندان نماند که تن بدرود جان آرد و روان از پیکر بر کران پوید جنادقه زنادقه را دوست یا دشمن بد سرودم و مغز تا پوست را دد ستودم اگر کاوش ایشان نبود و چالش بداندیشان چرا بایست در این جنبش که هرگامش آبستن گامی است و هر دستش مایه خرامی از فر همراهی سرکار دور باشم و از آهنگ آن در و خاکبوس و آن درگاه که نوای آمرزش است و توتیای بینایی کر و کور اگر دست از همه درشویم و مرگ یکسر از خدا جویم پژوهش نشاید دیورنگان ریو پیشه و دوست رویان دشمن اندیشه بهر کامم سنگ چاه آمدند و بهر پی اندر خار راه

این چهل ساله در بدری و رنج هرگزم این مایه خون جگری و شکنج نخاست و پریشانی و پشیمانی نرست هم دامان سرکار و آستان بوس آن دراز دست شد و هم با همه پویایی و جویایی که در آن کار و کام که دانی مرغ هوس در دام نیفتاد این خود دردی دیگر که سرکار هنر با آن خشم و خوی و چشم و روی که تخمه خرزهره و بیش است و دست پخت ناوک و نیش چار اسبه به ری فرمود و بدان دست و دستور که دیده و دانی چاپا چاپ ساز پرخاش وام دارد و آزردن این پیر پراکنده روز را تلخ و ترش تاز پیک و پیام نیامیزد آزش را با گمارش گنج قارون سری نیست و امیدش را بازیست روزگار ضحاک پری نه بیهوده همی گوید و نابوده همی جوید

احمد و برادرش از ترس من این در و آن در می دویدند و به چاره این پریشانی که به نادانی و تن آسایی اسمعیل و ابراهیم فرا پیش آمد می گفتند و می شنیدند ایشان را هم بر تیمار خویش گماشت و از کار خود بازداشت باری از هر در به کار خود درمانده ام و از تخته خاک و پرند گردون زیر و زبر سروا و سرود نومیدی خوانده ندانم این پایان هستی از چرخم چه سرنوشت است و این سر بی سامان و پیکر فرسوده جان را بستر و بالین از کدامین خاک و خشت آن دوست که از همگان دستیارم اوست نه چندان گرفتار خویش است و آن مایه بارش بر دوش و کار در پیش که دردی از دل کس یا گردی از رخ ما یا رد پرداخت از همه راهم جز درگاه تشنه کربلا و کشته نینوا که جان پسر و پدر و مادرم برخی خون و خاکش باد پناه و گریزگاهی نیست در خواست از سرکار خداوندی آن است که به جای من و برای خداگاه و بیگاه در آستانش راه جویی و از در لابه چون دادخواهان رازی رانی شاید به مهر و بخشایش نگاهی کند و چاره روز سیاهی شود زنهار افتادگان بی تاب و توش را فراموش مکن و از خواهش به روزی خاموش مزی که کار از همه راه تباه است و این رویداد و دوده من همان داستان درخش و گیاه رباعی

با این همه سوز سازگاری چکنم ...

... دارای سخن دانای کهن قاآنی را بر رای مهرآرای خداوندی نیازمندانه ستایش و درود است و با پیوند والا و پیمان دیگران از همه در اندیشه بست و گشود آن دیباچه نیم کاره که از در پیکر گنج گاو است و به فر گوهر زر سا و این دو روزه پیرایه انجام بسته بر دست پسته چشم سپار و گوش گزار سرکار خواهد داشتآزاده راستان شاهزاده راستین فخری و بندگان حکیم باشی و دوست مهربان میرزا آقاجان هریک به جای خویش و سزای سرکار بزم همایون و فرگاه فرخ و آستان والا را برادرانه دوستانه چاکرانه رازاندیش درود و ستایش اند و دمساز آرای نیاز و نیایش چون درهم و پراکنده ام و به صد هزار تیمار و اندوه آکنده نیرو و تابی که این بیرنگ پارسی آهنگ را به نگارشی که توان دید یا خواند باز پردازم نبود آنچه دل آفرید و دست نگاشت بی آنکه از در دید و دانش بازگشتی رود و بر آن نگاه و گذشتی افتد روانه درگاه سپهر فرگاه آوردم ژاژ و خامی که بینند با دیده چشم پوشی پرده گری فرمایند نه پرده دری یاران دید و شناخت را نیز پوزش گزاری نمایند زیرا که زبان نکوهش باز است و دست خرده گیری دراز

راستی را با آن پیمان درست و پیوند استوار از ارباب سخت و سرکش رنجیده ام و او را این روزها به ترازویی بیرون از روزگار پیشین سنجیده به گفته کاشی ها که مرغوزک بر بخت شوریده رخت و اختر وارونه تخت ما زند که با هر که این لاله زار خسی و از یک کیهان مردم کسی نیستاو هم نباشد یک مهر گوزو و برای من فرستاد و یکباره خامه نامه نگار را نی در ناخن شکست و پیک و پیام گاه و بیگاه را نیز دست بر تافت و پای در بست اگر درنگ سرکاری در آن آستان آسمان فرگاه در افتاد آگاهی فرست که در خاکبوسی انباز آیم و به فر دیدارت سرافراز نمیدانم در کار من با میرزا هاشم چه گفته اند مرا بر کدام پای باید تاخت و بر چه پهلو باید خفت آنچه دلت می خواهد بگو و بنویس که یکسر مو از آن راه و روش و خوی و منش بیرون نخواهم رفت و کیش بندگی و شیوه رفتار دگرگون نخواهم کرد کمترین بنده خاکسار ابوالحسن یغما

یغمای جندقی
 
۱۷۴۶۵

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۲۰ - به دوستی نوشته

 

شنیدم سر کارخان سه چهار بار بر سر انجمن فرموده و سوگند یاد نموده که اگر علی بیدگلی پنجاه تومان حسن را برون از رنج نامه و خواست و آسوده از کم و کاست کارسازی سازد و افسانه بوک و مگر بر کران اندازد من نیز پنجاه تومان بدان در فزوده که دیر یا زود خانه وی از گرو باز رهد و جامه جامگی خواران نیز نوشود پاداش این کار را نیز یک قلق پانصد تومانی زود رسید سخته و بی سوخت تهی از تیتال و ساختگی با علی خواهم پرداخت سود هر دو در این سودا است و گوهر کام و رامش در این دریا دانه برافشان و خرمن برساز مشت در پاش و خروار بر گیر

کاسه سیاهی مایه تباهی است مبادا بر این شیوه بازآری و خود را بر بوی سودی اندک در زیانی بزرگ اندازی آدمی پرورده شیر خام است و در کارها زیر دست خوی نافرجام اگر سرانگشت ناخن خشکی در گشایش این گره ساز تردامنی گیرد گردون و اختر نیز روش و راهی دیگر خواهد کرد و ششصد تومان از کیسه و کاسه هر دو برادر خواهد رفت کوتاهی مکن و هنجار بی راهی مپوی که پیش گوهرشناسان ریش گاو و کون خر ستوده خواهی گشت و بی پرده فسیله ها این و آن نموده خواهی شد هر که سود از زیان نداند و شناخت بهار از خزان نتواند در جامه آدمی گاو و خر است و به گوهر از خاک راه و سنگ سیاه کمتر

تنی چند از دوستان که پیش و بیش از من با تو خاست و نشست کرده اند و منش و خوی ترا خوشتر از دیگران به جای آورده همی گویند آز علی را آورده دریا و پرورده کان باز نیارد نشاند و او را در ستایش پول و دل بستگی های ساز با زنجیر و بد زی بار خداوند نتوان برد بدین پنجاه تومان خود و برادر راکوب آزمای زیان خواهد ساخت وانگشت گزای نکوهش این و آن خواهد کرد من ترا بیرون از این راه و روش شناخته ام و مهره مهر بر آیین و آهنگ دیگر باخته اکنون کارد بر سربند است و سوخته انباز زند آنچه هست رخت از پرده بیرون خواهد کشید و گمان یکی یا دو گروه آسوده از چند و چون خواهد شد اگر دید من راست افتاد وای بر آنها چنانچه شناخت آنان راست آمد وای بر تو

یغمای جندقی
 
۱۷۴۶۶

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۲۲ - به یکی از دوستان نوشته

 

نمیدانم آنرا که خیال استیفای خدمت عالی در سر نیست کجا می پوید و کرا می جوید کارش چیست و بازارش با کیست مصرع چو یوسف را نبیند غیر یوسف را چرا بیند

در باب بخشایش آقا رضا می خواهم بداند من شفاعت کرده ام و او را از گرداب شناعت به در برده در خواست از جود بی ضنت و عفو بی منت سر کار آن است که خود به رحمت حضارش فرمایند زبانی نشر عنایت کنند و نوید حمایت دهند تا ممنون و مرهون سرکار باشد و به امتنان و خجلت در خدمتگزاری وای که سوراخ بر سر راه آمد و پای خامه گستاخ در چاله و چاه لغزید بیت

برگ مشتی دو سه زر باید کرد ...

یغمای جندقی
 
۱۷۴۶۷

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۲۵ - به دوستی نوشته

 

... به عز عرض عالی می رساند

که حیران آن سنگینم اگر قابل آنم که در خیل غلامان باشم چرا به مقدم شریفم سرافراز نمی فرمایی و گرهی که از زلف دلاویزت در جان پریشانم افتاده از لعل روان بخش خود نمی گشایی عذر منزل امن و مکان خلوت کدام است این خود پیداست که هر کرا یاری چون تو در مجلس است و دلارامی چون تو مونس احدی را راه عبور ندهد و پادشه تا پاسابان را بار حضور نبخشد بیت

در سرانگشایم چو با تو می نوشم ...

یغمای جندقی
 
۱۷۴۶۸

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۲۹ - پاسخ نامه ای است که به دوست جوانی نگاشته (جواب نامه قبلی است)

 

چراغ دوده و فروغ دیده نامه زیبانگار رنگین گفتار که از در آزمون نگارش رفته دوده جان پرورش دیده را سرمه سایی کرد و انجمن دل را چون جام جمشید و آیینه خورشید روشنایی بخشود بی خوش گویی و دلجویی نه چندان خوب نگاشته که کسی را زبان ستایش باشد و یا چون زیبایی خدادادش نیازی به آرایش به خواست بار خدا اگر روزی یک نامه به همین راه و روش بر نگاری تا شش ماه دیگر یکی از نویسندگان صابی رنگ صاحب سنگ خواهی شد مصرع بدست باش که کاری به جای خویشتن است

یغمای جندقی
 
۱۷۴۶۹

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۳۳ - به دوستی نگارش رفت

 

هنگامی که از بیداد سردار در فراخای جهان در بدر بودم و آسیمه سر پی سپر سالی را در اصفهان ناچارم به مرز عرب نامه نگار بایستی شد و گزارش نامی از وی ناگزر بود چون دلی از دستش سوخته داشتم و روانی به آذر آزار افروخته دست و خامه بر آن شد که از او به نکوهش و دشنام یاد آورده و خاک نام و ناموسش بی هیچ دریغ و افسوس برباد دهد خرد خرده دان بانگ برزد که این کار نه بر هنجار کاردانی است و بر بازو نشره کامرانی مایه پریشانی و پشیمانیپند خود را کاربند آمدم و از روی ستایش درودی دانا پسند راندم پیوند نامه بدان دوست و رسیدن کاروان سمنان چون کردار و پاداش دوش به دوش افتاد یکی از مردم کاروان که با من آشنا بود تا فرزندش به دبستان بر خواند از آن مرد خواست و گرفت و با خود برد بردر الکای خوار که فرمان فرمای آن سمنان سار با سردار بود میرزا محمد خواری که همواره دوست و نیکخواه رهی بود از روزگار پریشان من آگهی جست خداوند نامه گفتش در اصفهان است نامه ای هم به کربلا بر نگاشته اینک بر من است و همان بر چگونگی روزگارش گواهی روشن

خان خوار از یار سمنان نامه باز جست و خود را برداشت هنوز از انجمن به خانه نفرموده سردار او را چاراسبه به سمنان خواست هنگامی رسید که سردار از آتش خشم دودش به سر همی شد و گفتارش با این بنده افتاده از گرز و نیزه و تیغ و تیر همی رفت سواری چند نیز از در چاپاری و بیچاره آزاری زین بر راه انجام نهاده به کند و کوب خانه و بند و چوب خویشان و بستگان من ایستاده اند یار خواری راه خشم و پرخاش ودست آویز پیدا و فاش را جویا شد گفتند یغما سخنی دو در نکوهش سرکار سردار درهم بسته سخن چینی که بی گناهی پیدا از او خسته بود ودل از مهرش رسته داشت از در دو بهم زنی ها که کیش بدگهران است و آیین بی هنران در گوش سردار سرودمایه این همه جوش و خروش آن داستان است و اینک گرد هستی وی و کسانش بر آسمان آیین مردمی کیش گرفت و نامه را بر دست نهاده فرا پیش رفت که نیک خواهی که نامه ای بدین روش از بوم عجم به مرز عرب فرستند بی هیچ گفتگو چنین چیزها که دشمن خاک در دهان گوید از عراق به سمنان نخواهد فرستاد

چون دبیر از شیوا زبان نامه فرو خواند سردار در اندیشه فرو ماند دیگر دوستان نیز از گوشه و کنار یار خواری را در راست داشتن یاری کرده یکباره از مکافاتش چالش برگشت و به آزار و مالش سخن چین یاوه درا فرمان راند هر چه خواست کرد هر چه داشت برد و بیش از آنچه در بند نگارش و گزارش آید به باره من اندر سخن های زیبا فرمود چندی بر این روش انجمن ها ساخت تا زنده بود با من راه خشنودی سپردی و به پاسداری و سپاسگزاری نام بردی

فرزند من از این داستان دور و دراز نه راز کاردانی راندن خود است و نه افسانه مهربانی سردار خواند همه از آن است که بدانی نامه چنان باید نگاشت که اگر به دست دوست یا دشمن افتد یا داستان هزار انجمن گردد روانی فرسوده نشود تو از خرده گیری های مردم باریک بین آسوده مانی مصرع هان ای جوان که پیر شوی پند گوش کن و کارهای جهان را بر هنجاری که باید و شاید نیازموده اگر اندرز من که نادره روزگارم خوار گیری و در نپذیری پشیمانی خواهد زاد زندگانی پاینده باد و کامرانی فزاینده

یغمای جندقی
 
۱۷۴۷۰

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۳۵ - به یکی از دوستان نگاشته

 

فدایت شوم دستخط مبارک که چون جلوه جمال عیش گستر بود مانند وصال جان پرور عنبر سارا به خرمن ریخت و گوهر لالا به دامن افشاند انجمن از نکهت الفاظ رنگین شرم ساحت چین آمده و بساط از مضامین روشن چرخ برین افتاده بیت

در راه باد عود بر آتش نهاده اند

یا خود در آن زمین که تویی خاک عنبر است ...

... شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی

اگر انشاء الله تعالی به شادی و رامش و آزادی و آرامش گذشت اسد آباد را فردا و همیشه به مقدم فرخ و طلعت میمون چون برج اسدخانه خورشید و چون ملک و سلیمان مسند جمشید توان ساخت چنانچه خدای نخواسته تلخکامی زاد و پخته امید ما سوختگان هنجار خامی گرفت نه راه دارالخلافه بسته اند و نه رخش والا را پی گسسته اختیار رجعت و ترک صحبت باقی است البته محض بنده نوازی مملوک خود را دولت سرافرازی خواهند بخشید بیت

قدحی دارم بر کف به خدا تا تونیایی ...

یغمای جندقی
 
۱۷۴۷۱

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۴۴ - به دو تن از دوستان نگاشته

 

... پیش چشمم در و دیوار مصور می شد

خواستم پس از صرف قلیان از درب دولت راه صحرا سپرم و سامان وی را از سیل دیده رخت بدریا دیرینه فرزند بی کینه سر شبستان دولت تکلیف نهار کرد درنگ آوردم و بی وسعت میدان حضورت دلتنگ نشستم مصرع وای بر حالم اگر کار چنین می گذرد نور چشمی آقا هم به احوال من است و پیچ و تابش در جان تن اینقدر هست که من زبان دارم و نمی گویم و او ندارد می گوید امیدوارم فردا بدان چهر یوسفی هم عیش یهود گردیم و شنبه را به ماه دو هفته خود جمعه مبارک و مسعود سازیم

یغمای جندقی
 
۱۷۴۷۲

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۴۵ - به دوستی نوشته شد

 

خواستم از غوغا کار آشوب را پرسشی آرم و افسرده روان را از آشوب جدایی و غوغای تنهایی آرامشی سازم هنوز لب نگشوده و این سر بسته راز را در میان نهاده افسانه بند وچوب و کند و کوب خود آغاز کرده جان درد آلودم به اندوهی شکیب سوز انباز داشت بختم بسوزد و تخت اختر تیره روزم بر گردد که به هیچ کارم یاری نکردند و پای مردی و دستیاری نیاوردند پای گسسته دست بر دل بار در گل از دوده درویش سر خویش و راه امام زاده قاسم در پیش گرفتم این چیزها و ستیزها که در جرگه شما می گویند و آن بدگمانی ها که کهنه و نو از بزرگان و پرستاران شما می شنوم اگر در راه آرزوی دیدارت شیشه هستی به سنگ آید و فراخ پهنه زیست از تنگ گیری های کشش و خواست گلوگاه نای و سینه چنگ گردد رامش پیوستگی نخواهم و از آن بند گران گزندت رستگی نجویم یکسر مو آبرو و آسایش دوست را به دریا دریا و کوه کوه خون خویش و آرامش دل برابر کنم در جای خود سنگین به پای تلخ و شیرین در کش و سخت و رنگین بزن و نغز و نوشین بخوان اگر من در ره مهرت به ناکامی خاک شوم رشته شب و روز نخواهد گسست و گرد اندوهی بر دامن گردون نخواهد نشست مصرع تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست

دوست دیرینه یار بی کینه غوغا نامه به تو پرداخته و هر چه باید در آن یاد فرموده اند هنگام جنبش از خانه فراموش کردم هر چه زودتر دیده بر آن در سایم دیر است ما را از خود اندیشه و پنداری نیست هر چه فرمان تو باشد آن کنیم

یغمای جندقی
 
۱۷۴۷۳

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۴۶ - نامه ای است که به یکی از شیوخ نگاشته

 

جناب شیخ کاغذی که پسرم از ولایت فرستاده بود شما به آقای علی پیشخدمت سردار کل عزیز خان سپرده بودید بهمان مهر و نشان امروز به من رسید گویا به علی اکبر بیک جندقی و علی نام که خود هر دو را آن سال ها دیده و می شناسی محض معادات ذاتی که در حقیقت آورده حسد است نواب اشرف والا را نسبت به او بدخیال کرده اند راه آمد و شدفیما بین ایشان مسدود است و اسباب مغایرت و مشاجرت موجود مصرع یارب این قوم چه خواهند ز جان های فگار

مرا با سرکار اشرف بازوی مقاومت و نیروی مبارزت نیست سررشته کار خود را به انصاف منتقم حقیقی رها کرده مغلوب رضایم و تسلیم قضا هر اوقات میرزا جعفر از شما مطالبت جواب کند از آقا علی بخواه که به او سپرده ام

یغمای جندقی
 
۱۷۴۷۴

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۴۷ - به یکی از بزرگان نوشته

 

امیدگاها در گوشه نامه سید نامی از این بی نشان بر زبان خامه گوهرفشان رفته بود مصرع ماکه باشیم که اندیشه ما نیز کنند باز خانه سرکار آباد که به پاس آشنایی بیست ساله و آمیزش نیم روز از خاکساران یاد می فرمایند و به نگارش گزاری از او بیدارند

باری بهمان راه و روش و هنجار و منش که دیده و دانی بنده ام و آن پاک هستی را که جاویدان نیستی مباد از در یکتایی پرستنده بیش از آنکه در نیروی گفتار گنجد یا ترازوی گمان و پندار سنجد آرزومند خجسته دیدارم و آزاداندیش شیوا گفت و گزار دریغ که شوربختی های اختر وارون بختم هرگز در آن خرم انجمن که شرم هزار چمن است و بزرگتر امید جان و تن شب و روزی بار نداد و از گرداب کشتی شکن دوری راه کنار ننمود جز آنکه دریافت این آرزو را بر در پاک یزدان خاکسارانه روی نیاز سایم و چشمداشت از هر در بر دستگیری های بخشایش خدایی باز دارم چه خواهم کرد بیت

بی سر و پا می روم تا به کجا سر نهیم ...

یغمای جندقی
 
۱۷۴۷۵

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۴۸ - به دوستی نوشته شد

 

... لب یار و لب جوی و لب جام

سرور مهربان چنان پندارم یک نامه به شما نگاشته ام و گزارش کار خود را در میان گذاشته ولی از سرکار شما تاکنون نامه و پیامی نرسیده و از این دوستان که در این یکسال راه ری سپردند زشت یا زیبا سخنی از شما شنیده نشد باری مرا پیمان و پیوند دیرین استوار است و دل بر پاس یاری و سپاس دوستداری روزگذار تا زنده ام راه یگانگی بسته و جان مهر پیوند از کمند بستگی رسته نخواهد گشت گزارش کارفرمان فرمای سمنان همان است که بر سرکار امید گاهی حاجی سید میرزا نوشته ام آگاه خواهید شد

اگر مردم هرزه پوی یاوه گوی دست از آشوب و کندوکوب بردارند امیدوارم ویرانی ها ساز آبادی گیرد و گرفتاری ها هنجار آزادی چنانچه خدای نخواسته باز شمار خام کاری و شانه خواری است دور نیست که سرانجام درستی ها به درشتی کشد و هیچ کس را توانایی درخواست و پشتی نباشد میرزا مصطفی ما را ستمکار و مردم آزار ستود منکه با این خوی و منش آلوده بودم رفتم او اکنون آسوده باشد چگونگی کار خود را همواره بر نگارید

یغمای جندقی
 
۱۷۴۷۶

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۴۹ - به دوستی نگارش رفت

 

فرزانه فرزند من خواستم بهره یاب دیدار همایونت گردم از بیم آنکه مبادا از نخجیر به شکار فرموده باشی پای پویه ور نیروی جنبش نداشت به ناچار خود در میانه راه درنگ آورده فرزندی میرزا جعفر را به خدمت فرستادم اگر هستی و سنگ دندانی نیست که پوست بر تن دوستان زندان کند و بزم خجسته فرگاه را بریاران انجمن پاگاه رندان فرماید رهی را آگهی بخش شاید دمی دو به فر دیدارت که مصریان را شام و نهار است و دل باختگان را باغ و بهار از رنج روزگار و شکنج جدایی برآساییم

یغمای جندقی
 
۱۷۴۷۷

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۵۰ - به دوستی نوشته شد

 

گرامی برادر مهربان آقا محمدرضا را گردش سپهر رام و جنبش ماه و مهر به کام باد گله های تو را که از سر مهر پروردی بود نه از در دلخوری گرامی سرور کامکار میرزا احمد به خوشتر گفتی راز سرود و باز نمود آن نیست که پیمان و پیوندت که بی نیاز از گواه و سوگند است فراموش افتاد و خامه مهر هنگامه خود به خود از نگارش نام وگزارش نامه خاموش نشست هنوز از گرد راه و دردگذرگاه تن نشسته و روان از رنج خستگی آرام نجسته گرفتار سوک برادر شدم و از گردی که پرویزن چرخم ناگه به سربیخت با خاک برابر تا چندی از این پیش پر کنده و پریش کوب آزمای سوگواری بودیم و رنج اندیش اندوه و زاری هم چنان از این بند جان شکار و گزند روان آزار آزادی نخواسته خویشی نزدیک که از در مهرم برادر دیگر بود و با جان گرامی برابر در گذشتچه گویم که زانم چه بر سر گذشت داغ سوگواری تازه شد و نوای ناله و زاری بلند آوازه شمارم همه با اشک و افغان است و گذار افغان و اشکم از کیهان به کیوان ناچار از همه کاری بازماندم و با اندوهی که کوه از شکوهش کمر دزدد انباز شعر

چه رنگ بازم که آگه شود دل تو ز دردم

گواهی ار ندهد اشک سرخ و گونه زردم

اگر روزی دو نامه طرازی را خامه در انگشت و خم اندر پشت نیامد اندیشه پیمان شکستن و پیوند گسستن نفرمایند به خواست بار خدا و پاک روان بزرگان رشته مهر مرا گسستی و سرپنجه روزگار را بر گسلانیدن بند بندگی دستی نیست با همه افسردگی ها ودل مردگی ها که از این دو سوک گردانگیز درد آویزم همدم پیوست است و زنجیر دل و دست گله پردازی و دل نوازی دوست را که از همه راهم روی جان در اوست نگارش این چند سخن رفت هر گونه کاری که سرانگشت ماش گره گشایی تواند بر سرایند و باز نمایند که پذیرای انجام خواهد بود

فروغ دیده و چراغ دوده آقا محمدعلی را درودی فرشته سرود باز رانده نامه دیگر را پوزش گزار آیند زندگانی فزون و بخت همایون باد

یغمای جندقی
 
۱۷۴۷۸

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۵۱

 

آقا محسن را باد شادی و زان باد و باغ آزادی بی خزان نامه همراهی آقا اسدالله رسید و پرده از چهر نهفته های نهادت بازگشاد دیدم و رسیدم در سرکار والا به هنگام خود چونانکه باید و کاری گشاید راز خواهم راند و روانش از سرگرانی و نامهربانی باز خواهم جست تا از بیغاره و پریشانی بازت خواند و گرد تیمار که دور از این آستان بر گونه کامت نشسته به آستین دل جویی بازفشاند ولی این را بدان که چون کار چشم به چشمک و بینایی به توتیا و ریش به رنگ و رفتن به دستواره و دست به موم و خوردن به ورزش و جفتی به داور و نوکری به میانداری کشید دست از همه شستن و کناره جستن خوشتر چهر مهر افزای تو رو در سیاهی نهاد و مهر چهرآرای او سر در تباهی در این پیوند او از تو به فرمان خداوندی بندگی خواهد جست و تو بر دستور پیشین از او چشم پرستندگی خواهی داشت این خودآمیز اذر و سیماب است و آویز مرغ شب و مهر جهانتاب هنوز ناپیوسته ساز گسستن است و نبسته تا ز شکستن سود تو در آن است و ما نیز بر آنیم که سودای نوکری درنوردی و به کیش پیشینگان خویش گرد پیشه و کاری گردی

زنهار اندیشه و آرزو دگر کن و دست در دامن آن پیر هاشمی گوهر زن تات به سامان راهی نماند و بی ترکتاز اوارجه ساز شهر و دست انداز پاکار رستا و سودی فزاید کمری تنگ دربند و دستی به چالاکی برگشای از آن فزون جویی ها که نه بر هنجار پیشه وری و پیله گری است خوی در بر و روی برتاب گشایش بخت و فزایش رخت از بار خدای جوی و شادخواری و چرب آخوری درمان گروهی انبوه در آن کشور بی کشت و کار و برگ و بار روز می برند و روزی می خورند ترا نیز راه گذران بسته و آب بازار هست و بود شکسته نخواهد ماند قطعه

از پی آرامش تن کام جان ...

یغمای جندقی
 
۱۷۴۷۹

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۵۳ - به میرزا اسمعیل هنر نوشته

 

... اگر من سالار انجمن بودم و تو نویسنده و پیشکار من از نوا و نواختی شاهانه دلت می جستم و آن پیکر و بالا را بدان خسروانی پرند که چرخ بلندش با هزاران دیده در کارگاه آفریشن رساتر تافته ندیدو بافته نیافت پیرایه می بستم آوخ و افسوس از آن دل و دست و خامه و شست که پندارهای آلودگی ساز و اندیشه های آسودگی سوزش از کار آفریدن و شمار پروریدن باز داشت و با تریاک و برش که جز تندی خوی و زردی روی و کاهش کی و سستی پی سیری از کار و کرد و بیزاری از زن و مرد گوشه گیری و خاموشی بی پروایی و فراموشی سبک ساری و گرانجانی تلخ گویی و بدگمانی گریز از دور و نزدیکهراس از ترک و تازیک بی بخشی از رنگ و آب ناکامی از خورد و خواب لغزش دست و پای خراش سینه و نای تلواس پخته و خام خشکی مغز و کامش سود و بهبودی نیست انباز و دمساز کرد بدان خدای که چنگ فرهنگ با فر دراز دستی از دامان دریافتش بلند کوتاه است و با دانست و شناختش هوش گران سنگ سبک مایه تراز پر کاه که در این کار بدفرجام و ساز ناخوش سرانجام جز زیان دید و دانش و خزان بود و بینش گریز همسایه و همبر و پرهیز همبام و همدر پریشانی ساز و سامان بی بهری دست و دامان خزان بار و برگ و آویز درد و مرگ و دیگر رنج های توان شکار و شکنجه های روان سپار چیزی نخواهی دید و برتو از این اخگر دوزخ تاب و آذرخانه سوز که دود از دودمان درویش سمنانی و دل ریش بیابانکی انگیخت جز جان من که فروغ دیده و چراغ دوده و آب جگر و تاب تنی دل کس نخواهد سوخت

زنهار از این شیره تلخ گوار که آب زهر آمیز مرگش به جام است و دانه رنج آویز دردش در دام دست و کام فروشوی و چشم از چیزی که سودای رسته هستی را مایه کاستی و زیان است و آب بهار رامش را آتش تموز وباد خزان فرا پوش اگرت ناگزر نوش دارویی هوش پرور باید و گمارشی تیمار شکر خمی از جوش می سر مست یا مینا و سبویی دو دربست باده از هر مایه آلایش پاک و ساده گل روی و مشک بوی یاقوت گوهر بیجاده پیکر درد زدای و بی درد خوب گوار و خوش خورد جنگ پرداز و آشتی آورد کهن سال و دهقان پرورد از پارس یا کرمان فراهم فرمای کم کم بدین رام شو و دم دم از آن رم کن نم نم بدین افزای و شب شب از آن کم ساز این باران خاشه پرداز آن گرد است و این درمان چاره ساز آن درد خداوند یاسا و آیین از آمیزمی و آویز وی فرمان بازداشت و پرهیز فرستاد ولی پاس تن و نگهداشت جان را نیز سفارش فرمود چندان که رنج جان پرداخته گردد و کار تندرستی و توان ساخته تیاق داران این فرخ کیش را که به داد و دانش از ما بیشند و در راه و روش از همه پیش شگفت نشمارند و گرفت نیارند بیت

تازه کن پیوستگی آن کهنه پیمان تاک را ...

... آورده تاک و پرورده خم را نیز در این یاسا که ما را پیشه و پیش نهاده اند و شما را آیین و کیش داده کمینه هشت بازداشت و پرهیز است و فرو گذاشت و کوتاهی در پاس هر یک از آنها تن و جان و هوش و خرد را صد هزار خستن و آزار و بستن و آویز

نخست چونانکه بار خدای و پاک پیمبر در بارنامه آسمانی ویاساق زندگانی راز گشوده اند و راه نموده بیت

از کمند کهکشان برنای بیند پالهنگ ...

... که دگر ره بروی باز آید

ششم چندان گماشتن و کوده انباشتن که بی پای و سرمست افتد و از دست رود بلند از پست نشناسد و شکر از کبست نداند چه کرد یا چه گفت و بر چه پای ایستاد یا بر کدام پهلو خفت بامدادان راه هر خانه پوید و بخشایش ناهنجاری های شبانه جوید شعر

پوزش روز گواه است که شب زان یله مست ...

یغمای جندقی
 
۱۷۴۸۰

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۵۴ - به دوستی ناجوانمرد نگاشته

 

آدمی در هر جایگاه که بارجست و راه یافت خواه فراز تخت خواه بالای دار خوشتر آنستی که از بن دندان و میان جان نی روی دل و سرزبان بار خدا را سپاس دار آید و با نرم خویی و گشاده رویی بر نرم و درشت و شیرین و تلخ جهان روزگذار رازی اگر دارد هم بدو گوید و چیزی اگر خواهد هم از او جوید همین مایه که از بند توپخانه والا رسته اند و در آشیانه درویشانه خویش از گزند توپچی و آسیب قراول با زن و فرزند و خویش و پیوند خود آسوده و آزاد نشسته همواره سپاس دار آیند و ستایش بخشایش پاک یزدان و آرام و آسایش جان و تن را پاسگزار تا کی و به کدام دستاویز کار سردار و دیگر گرفتاران را از این زنجیر و زندان رستگاری خیزد و آزادی و آرام چاره بند و گرفتاری کند آفتاب شهریاران را که تختش پاینده باد و بختش فزاینده به خواست خدا مهر آمرزگاری خواهد جنبید و همگان را دیر یا زود کار از بند خواری شمار ارجمندی و کامکاری خواهد یافت ندانم سرکار خان این شب ها و روزها با آن تب ها و سوزها در چه کار است و بر پست و بلند چرخ بازیگر به چه راه و روش روزشمار بهتر آن است که زشت و زیبای کیهان را به فر بردباری و سنگ و بازوی خویشتن داری و هنگ بر خود آسان و هموار سازند و تلخ و شورش را که به خواست خدا دیر یا زود جام بر سنگ است و سنگ بر جام در کام جان شیرین گوار فرمایند شامی نیست که بامش در پی نباشد و هیچ باغی نه که پیوسته کوب آزمای خزان و دی پاید شعر

بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر ...

یغمای جندقی
 
 
۱
۸۷۲
۸۷۳
۸۷۴
۸۷۵
۸۷۶
۱۰۲۲